راه بی پایان
راه بی پایان
امروز چه دلتنگم
امروز چقدر از درد می نالم
چقدر بیمار و تنهایم
فضای ذهن من خالی است
درونم نیست هیچ حالی
تمام شوقم رفته است بر باد
تمام خاطراتم رفته است از یاد
دگر مرگ هم به دیدارم نمی آید
بار اندوهی به دوشم مانده است سنگین
دیگر پا و توانی نیست
که از دشت خزان غم بگریزم
توشه ام پایان
صبر هم لبریز
باد و توفان می کند این راه را
آشفته تر
سخت تر از پیش هر دم
نه همپایی
نه امیدی به راهی که می پیمایم
فقط رفتن
همین است رسم امروزم
برای زنده ماندن
تا فردا نمی دانم
چه افسونی مرا دوباره راه می اندازد
نمی دانم کدام راه مرا به مقصدی معلوم
می رساند
شایدم در این پرسه های وقت و بی وقتی
مرا بر آستان آن رمز نگشوده کند راهبر
دگر از سردی و گرما ندارم ترس
گریزان از خودم
کدام مأوا مرا می خواند
کجا آخر توانم
کوله بار خستگی ها را بگذارم زمین
دوای درد من رفتن به هر جا
به سوی ناکجا آباد است
فقط رفتن بدون وقفه و تردید
به جایی که نباشد از خودم حرفی
نباشد هیچ رویایی، خیالی، آرزویی
من از ماندن هراسانم
سهم من سر در گمی
در این دنیای خواهش هاست
چه گامی بیش از این باید بردارم
در پی چه چیزی
باید ره به پیمایم
نمی دانم
فقط من رهرو راهم
که بی پایان
مرا تا آخرین لحظه
بسوی هیچ می خواند
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii