چشم
وای از آن شب
شبی که تمام احساسم به تاراج رفت
شبی که تو بودی من و ستاره های آسمان
مهتاب به ما چشمک می زد
و آسمان نگاه پر تلالو خود را به سوی ما می ریخت
آن شب چه بود؟
رویایی که به حقیقت پیوسته بود
سهم من از آن رویا همه هستی بود
که در چشمان تو جا گرفته بود
وقتی چشم تو بود همه چیز بود
و تمام قصه های خوب از آن می تراوید
وای از آن چشم!
وای از همه چشمهای عالم!
که زنجیره هستی را به هم پیوند می داد
چشم چگونه رازی است در هستی
چگونه محمل و گنجینه ای است در دنیا
آن چشم در آن فقیرترین کلبه دنیا نیز
گنجینه ای بود از همه زیبایی ها
گرانترین تمام گوهرها
چگونه می شود که ما چشم ها را به راحتی می بندیم
و دنیا را از این زلال پاک محروم می کنیم
چشم یاد آور هزاران سال سخن است
که در یک کره کوچک پنهان شده است
م.ح.قشقایی