برف



برف
برف آن نمادین صنعت خلقت
زمرد تاج گردون مهر
چکیده راز هستی
در بلورین لعبت عالم
مرا اینگونه مهمان کرد
مرا اینگونه مسحور خودش کرد
امروز آسمان بخشید از جانش
درّ و گوهرهای بسیار
نسیم و برف دست دردست
آفریدند مهر و شادی
در کوچه پس کوچه های این دشت
آفرین باد؛ آفرین باد
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

چشم

چشم

وای از آن شب
شبی که تمام احساسم به تاراج رفت
شبی که تو بودی من و ستاره های آسمان
مهتاب به ما چشمک می زد
و آسمان نگاه پر تلالو خود را به سوی ما می ریخت
آن شب چه بود؟
رویایی که به حقیقت پیوسته بود
سهم من از آن رویا همه هستی بود
که در چشمان تو جا گرفته بود
وقتی چشم تو بود همه چیز بود
و تمام قصه های خوب از آن می تراوید
وای از آن چشم!
وای از همه چشمهای عالم!
که زنجیره هستی را به هم پیوند می داد
چشم چگونه رازی است در هستی
چگونه محمل و گنجینه ای است در دنیا
آن چشم در آن فقیرترین کلبه دنیا نیز
گنجینه ای بود از همه زیبایی ها
گرانترین تمام گوهرها
چگونه می شود که ما چشم ها را به راحتی می بندیم
و دنیا را از این زلال پاک محروم می کنیم
چشم یاد آور هزاران سال سخن است
که در یک کره کوچک پنهان شده است
م.ح.قشقایی

ونگوگ تنها


ونسان تنها
همه ونسان ونگوگ نقاش بلند آوازه را دیوانه می دانند. داستان زندگی او آنگونه که در کتاب‌ها و فیلم های ساخته شده تصویر شده او را روانپریش و مالیخولیایی نشان می دهند. آیا واقعا ونگوگ دیوانه بوده است؟ البته بستگی دارد که دیوانگی را چگونه تصور و تصویر کنیم؛ اگر کسی را که مثل سایر انسانها زندگی نمی کنند و زندگی را انگونه که مردم عادی می بینند نمی لینند بله ونگوگ مجنون و دیوانه بوده است چون طرز زندگی و رفتار او همانند سایرین نبوده است. با این تصور باید خیلی از بزرگان تاریخ بشر را دیوانه و روانپریش بنامیم؛ مثل داستایوسکی و تولستوی نویسندگان روس، مارسل پروست نویسنده فرانسوی، فرانتس کافکا و بسیاری دگر را مجنونم به نصور آوریم. اما واقعیت این است که این اشخاص با مردم فرق داشته اند و چون فرق داشته اند توانسته اند اًاری ماندگار به یادگار بگذارند. آنها در واقع عتشق بوده اند. ونگوگ عاشق بود و دیوانه نقاشی. انقدر در نقاشی و رسم تصاویر ذهنی خود که از طبیعت اطراف الهام گرفته شده بود غرق بود که چیری را نمی دید. چه انکه عاشق غیر معشوق چیز دیگری نمی بیند.

اگر تمام دنیا هم او را طرد کنند و با او مخالفت کنند برایش مهم نیست او ساخته دنیای دیگری است. ونگوگ به گونه ای بود که حتی با دوستان همقطار خود هم نمی توانست کنار بیاید. گوگن مدتی با او زندگی کرد ولی نتوانست دوام بیاورد و ونگوگ تنها ماند. سرنوشت او تنهایی و عسرت بود. یک زندگی عجیب پر از سوالات بی جواب در موردش.
م.ح.قشقایی

شعری از مرتضی شمس

گاه در قعر سیاه چاک خارا سنگ
شعله‌ی سبز نگاه ببر چابک چنگ؟
مادر ، آیا لاله‌ی خورشید
می‌شکوفد در ستیغ کوهسارانت؟
بگو مادر . . . . . بگو مادر . . . . .
غروبی بود زهر آگین
که زاغی پیر ره گم کرد
بروی شاخه‌ای بنشست
آیا هست در یادت؟
مرا چید و هراسان پر زد و در ظلمت افشان شب لغزید . . .
نمی‌افتادم از منقار او ای کاش! . . .
ولی مادر اسیرم من
اسیر این زمین زشت و وحشت‌بار
اسیر آدم درنده ، خون آشام
https://t.me/qashghaii

نهایت من

نهایت من
به هوشیاری رهیده از عقلم
به شیدایی پس از غم و دردم
به شعف و شادی شکوفایی یک گل
به نمناکی شبنم بر روی سنبل
قسم به پگاه به رویش جوانه
قسم به نور پس از طلوع روزانه
به نام تو قسم؛ به نام زیبایت
که گرفته هوشم را شدم گرفتارت
به خواستنی که هنوز نمرده در من
تو نماد عشقی که شکفته در من
اگر که نیست در سرای من خوشبختی
خیال تو هست همیشه و هر وقتی
نگار من تو پریزاده ای چون حوری
پریوش بال گشوده به سوی نوری
آغوشت همیشه پر از مهتاب
تو سایه سار آن درخت بیتاب
فکر و خیالت همیشه می دهد گرمی
دل را می کشاند به سوی سر مستی
ساحت محراب تو همیشه گشوده
نغمه ساز تو به همه جا رسیده
تکیه گاه تو مأمن امن من
فانوس خیالت همیشه در ره من
در آسمان نگاهت ستاره می بینم
از زلف کمندت آلاله می چینم
شبهای مستی تو شرابم هستی
با خیال توست این همه مستی
گر از شبها ستاره می بارد
از رخسار تو خاطره می زاید
تو از آب نیز شراب می سازی
ز کلمات خسته شهاب می سازی
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii