پرواز

برای عزیزانی که به تازگی پرواز را بر ماندن ترجیح دادند

یکی از بزرگان ادبیات جهان گفته مرگ هر انسانی مرگ یک نسل است؛انقراض یک نسل است. هر انسانی یک دنیای گسترده در ذهن دارد که برای دیگران غیر قابل کشف و دسترسی است. فقط مختص اوست. هر انسانی با دیگری متفاوت است نه از نظر شکل و شمایل بلکه از نظر ذهن و خصائل. هر انسانی که از دنیا می رود یک دنیا و یک نسلی را با خود می برد. همه انسانها برای خود دنیایی دارند، تجربیاتی دارند، خصوصیات منحصر به فردی دارند. دستاوردها و کشفیاتی مختص خود را دارند. وقتی می میرند همه اینها را با خود می برند. ممکن است بعضی چیزها را به دیگران منتقل کرده باشند و یا میراث های مختلف کتبی و شفاهی و مادی از خود بیادگار گذاشته باشند. ولی این یادگارها و میراث ها بسیار اندک تر از آن چیزی که او در درون داشته و با خود برده است. انسان با وجود ذهن و تعقل تنها موجود هستی است که این ویژگی را دارد، تعقل و خیال حدود و مرز ندارد. با خیال و تصور می توان هستی و دنیا را به تصرف در آورد. مهم ذهن شماست که آن را بخواهد و در مسیرش حرکت کند. تمام هستی می تواند در ذهنت جای گیرد فقط کافیست تصور کنی و خیال را به پرواز در آوری. او خود همه چیز را می یابد و بر همه چیز مسلط می شود. چنین اذهانی اگر بمیرند جایگزین ندارند؛ همه دنیایشان و همه ذهنیاتشان را با خود می برند.‌مرگ هر انسان انقراض نسل اوست...
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

ونگوگ تنها


ونسان تنها
همه ونسان ونگوگ نقاش بلند آوازه را دیوانه می دانند. داستان زندگی او آنگونه که در کتاب‌ها و فیلم های ساخته شده تصویر شده او را روانپریش و مالیخولیایی نشان می دهند. آیا واقعا ونگوگ دیوانه بوده است؟ البته بستگی دارد که دیوانگی را چگونه تصور و تصویر کنیم؛ اگر کسی را که مثل سایر انسانها زندگی نمی کنند و زندگی را انگونه که مردم عادی می بینند نمی لینند بله ونگوگ مجنون و دیوانه بوده است چون طرز زندگی و رفتار او همانند سایرین نبوده است. با این تصور باید خیلی از بزرگان تاریخ بشر را دیوانه و روانپریش بنامیم؛ مثل داستایوسکی و تولستوی نویسندگان روس، مارسل پروست نویسنده فرانسوی، فرانتس کافکا و بسیاری دگر را مجنونم به نصور آوریم. اما واقعیت این است که این اشخاص با مردم فرق داشته اند و چون فرق داشته اند توانسته اند اًاری ماندگار به یادگار بگذارند. آنها در واقع عتشق بوده اند. ونگوگ عاشق بود و دیوانه نقاشی. انقدر در نقاشی و رسم تصاویر ذهنی خود که از طبیعت اطراف الهام گرفته شده بود غرق بود که چیری را نمی دید. چه انکه عاشق غیر معشوق چیز دیگری نمی بیند.

اگر تمام دنیا هم او را طرد کنند و با او مخالفت کنند برایش مهم نیست او ساخته دنیای دیگری است. ونگوگ به گونه ای بود که حتی با دوستان همقطار خود هم نمی توانست کنار بیاید. گوگن مدتی با او زندگی کرد ولی نتوانست دوام بیاورد و ونگوگ تنها ماند. سرنوشت او تنهایی و عسرت بود. یک زندگی عجیب پر از سوالات بی جواب در موردش.
م.ح.قشقایی

مرز بودن

مرز بودن


لازم نیست همه چیز و بدونیم، بهتر بعضی چیزها در ابهام و تاریکی باقی بمونه. این باعث میشه ما تو زندگی به دنبال واقعیت و حقیقت باشیم. هر یک از ما برای خودمون سوال‌هایی داریم و بدنبال جواب سوالها می گردیم. حقیقت برای هر یک از ما می تونه یک چیز خاص و منحصر به فرد باشه. همون حقیقته که ما رو به سوی خوش می کشونه. ما در طول عمر درحال جستجو و گشتنیم. در نهایت همان شام آخر حاصل کشف ماست؛ حاصل یک عمر پرسه فکری و ذهنی ماست؛ دستاورد سفر ماست. ما به زندگی می چسبیم ولی از اونطرف نیروی مخالفی ما رو به سمت خودش می کشونه. آخرش اونه که پیروز میشه و ما در این مسیر شاید به آخر خط نرسیده از دور مسابقه خارج بشیم. دنیا یک گردونه بسته است با پنجره های ریز. ممکنه وقتی این گردونه می چرخه ما از یکی از روزن ها به بیرون پرتاب بشیم.بدون این که اون راز حقیقی رو دریافته باشیم. چه شکستی چه یاسی در پشت این رخداد وجود داره. آیا همه چیز تموم میشه؟ آیا دیگه نمیشه امتحان کرد؟ آیا دیگه فرصتی به ما داده نمیشه؟ نمی دونم به نظر میاد همه چیز ناشناخته است و ما مدام در این فضای خالی و ناشناخته سرگشته و حیران پرسه می زنیم...
م.ح.قشقایی

سوگنامه

🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒
سوگنامه

در این دریای پر تلاطم
دلم را بخود وانهادی
دلم به تو خوش بود
که رفتی
با بهانه ای که نفهمیدم
ولی از چشمانت خواندم
تو رفتی
چون مسیری دیگر به سویت پدید آمد
دری دیگر به رویت گشوده شد
دیگر فرسوده ای چون من
تکیده ای مثل من
درمانگر نیست
فریادرس نیست
حضورش مازاد است
طفیلی است
تلخ است.
نیاز به ویرانگری نیست!
کافی است رفتن
ولی این رفتن نهایت ویرانی است
فروپاشی کامل است
دریغ از محبتی
چشم بستن بر وجودت
نهایت درماندگی است
نهایت واماندگی است
م.ح.قشقایی
🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒
http://ghashghaii.blogfa.com/
https://t.me/qashghaii

"کی بودی پنهان که فراموش کنم ترا"

تقدیم به معصومیتی که در عنفوان جوانی پر کشید

هر چه زمان می گذرد، شوقم به دیدار تو افزایش می یابد. انگار دارم به تدریج به تو نزدیکتر می شوم؛ در تو محو می شوم؛ بیشتر و بیشتر در چشمان زیبای تو غرق می شوم. کلمات و واژه ها مرا می برند به سوی تو. مَرکب این جملات لغزنده می کشانند مرا به سوی وصال تو. تو هنوز یک رازی. راز فاش نشده، یک معمای حل نشده برای من. تو یک راهی که انتها ندارد. اینجا هدفی نیست که به آن ختم شود مگر تو. اینجا تمام مسیرها از تو و به سوی توست. تو معمار این جاده ای که در حاشیه آن گلهای معطر آبی و قرمز در امتداد هم به صف شده اند. در مسیری هموار و مسطح افق ناپیداست، ولی این مسیر خود افقی است برای من. گم شدن در این جاده خودیابی محض است. هر سمتی از جاده تو را بیاد می آورد، گویی تمام مناظر این جاده بی انتها تو را فریاد می زند و نام تو را می خواند. زمزمه های مدام در ضمیر این هوای معطر دل را به سامانی جدید هدایت می کند. نوعی نظم در عین بی نظمی. آرامشی عمیق در همهمه این فضای پر نغمه و آواز.
اینجا فقط خاطره توست که می ماند، با شهری از ترانه هایی که با تصنیف هایی از تو درهم آمیخته است. من اسیرم؛ اسیر این پهنه جاوید و کبیر، از نهایت یک پدیده رویایی، با ستاره هایی فروزان در شب تاریک که مرا می برد به عمق شب. در فراخنای کهکشان میان تهی. رهاورد این کلمات خزیدن در چشمه ای مملو از سراب این دنیاست. زمانی که از خواب بپرم. این لحظات با منند، رهاوردی بی نظیر از با تو بودن و در تو بیدار شدن. این حیات من است از تو و چیزی نمی تواند این‌حیات را از من بگیرد. فقط تو می توانی از این حصارهای درهم تنیده زندگی مرا رها کنی، فقط تو می توانی این زنجیره‌ای بردگی را از پاهایم بازکنی، اینجا دلی فرسوده و بیمار از حس بی مهری فریاد می زند و بدنبال فریادرسی چون توست. مرا هم دریاب ای فشرده حیات که برق نگاهت مرا سالهاست که مسحور خود کرده است.
هنوز پس از سالها چشمانت مرا به آتش می کشد...
م.ح.قشقایی
http://ghashghaii.blogfa.com/
https://t.me/qashghaii

کی بودی پنهان که فراموش کنم ترا"

"کی بودی پنهان که فراموش کنم ترا"

هر چه زمان می گذرد، شوقم به دیدار تو افزایش می یابد. انگار دارم به تدریج به تو نزدیکتر می شوم؛ در تو محو می شوم؛ بیشتر و بیشتر در چشمان زیبای تو غرق می شوم. کلمات و واژه ها مرا می برند به سوی تو. مَرکب این جملات لغزنده می کشانند مرا به سوی وصال تو. تو هنوز یک رازی. راز فاش نشده، یک معمای حل نشده برای من. تو یک راهی که انتها ندارد. اینجا هدفی نیست که به آن ختم شود مگر تو. اینجا تمام مسیرها از تو و به سوی توست. تو معمار این جاده ای که در حاشیه آن گلهای معطر آبی و قرمز در امتداد هم به صف شده اند. در مسیری هموار و مسطح افق ناپیداست، ولی این مسیر خود افقی است برای من. گم شدن در این جاده خودیابی محض است. هر سمتی از جاده تو را بیاد می آورد، گویی تمام مناظر این جاده بی انتها تو را فریاد می زند و نام تو را می خواند. زمزمه های مدام در ضمیر این هوای معطر دل را به سامانی جدید هدایت می کند. نوعی نظم در عین بی نظمی. آرامشی عمیق در همهمه این فضای پر نغمه و آواز.
اینجا فقط خاطره توست که می ماند، با شهری از ترانه هایی که با تصنیف هایی از تو درهم آمیخته است. من اسیرم؛ اسیر این پهنه جاوید و کبیر، از نهایت یک پدیده رویایی، با ستاره هایی فروزان در شب تاریک که مرا می برد به عمق شب. در فراخنای کهکشان میان تهی. رهاورد این کلمات خزیدن در چشمه ای مملو از سراب این دنیاست. زمانی که از خواب بپرم. این لحظات با منند، رهاوردی بی نظیر از با تو بودن و در تو بیدار شدن. این حیات من است از تو و چیزی نمی تواند این‌حیات را از من بگیرد. فقط تو می توانی از این حصارهای درهم تنیده زندگی مرا رها کنی، فقط تو می توانی این زنجیره‌ای بردگی را از پاهایم بازکنی، اینجا دلی فرسوده و بیمار از حس بی مهری فریاد می زند و بدنبال فریادرسی چون توست. مرا هم دریاب ای فشرده حیات که برق نگاهت مرا سالهاست که مسحور خود کرده است.
هنوز پس از سالها چشمانت مرا به آتش می کشد...
م.ح.قشقایی

رابطه من با نوشتن


رابطه من با نوشتن
م.ح.قشقایی

من عاشق نوشتنم. پنهان نمی کنم که فقط با نوشتن آرام میگیرم. همیشه به دنبال یک فرصتم برای نوشتن.
نوشتن دست مرا می گیرد و می برد به جهانی دیگر. به یک دنیای خیالی. به رویاهای دست‌نیافتنی. وقتی با کلمات همبازی می شوی، انگار مثل بچه ها شده ای که با اسباب بازی‌هایشان بازی می کنند؛ با اسباب بازی و عروسک هایی که دوستشان دارند. آنها را زنده و هوشیار می پندارند؛ با آنها حرف می زنند؛ می خندند، با آنها دعوا می کنند و بعضی مواقع حتی همراه با عروسک‌های خود می گریند. غذا دهانشان می گذارند. آنها را به پارک می برند و وقتی مریض شدند، آنها را به دکتر می رسانند.
من با کلمات همین‌گونه ام. گاهی آنها مرا هدایت می کنند و گاهی من راه را به آنان نشان می دهم. بیشتر مواقع با هم در تفاهمیم ولی گاهی پیش می آید متضاد می شویم و شاید با هم قهر کنیم. اما بزودی دوباره آشتی می کنیم و با هم دوست می شویم. من و کلمات و جملات بیشتر مواقع یکی می شویم. گویی یک فراز طولانی در رشته ای دراز و هماهنگ در جمعی از کلمات و واژه ها آمده اند و ساختمانی بلند مرتبه یا داستانی از یک ستاره ساخته اند.
واژه‌ ها مثل گلهای رنگارنگند که در دشتی وسیع زیبایی و طراوت را بدون هیچ منتی به نمایش می گذارند.
از یک گل که در گلدان تنهایی، زیبایی و بویش را همچنان هدیه می دهد و تنهایی و زندانی بودن در یک گلدان کوچک را بهانه نمی کند برای نشکفتن، برای پنهان کردن شمیم خود، برای نثار نکردن زیبایی خود.
کلمات و واژه ها بدون هیچ تکبر و غرور و منیت با من همراهند و هر وقت که بخواهمشان حاضر می شوند و در سطور و جملاتم جای می گیرند. من این خاصیت را خیلی دوست دارم و به این رفتار و احسان غبطه می خورم.
اما ما انسانها موجوداتی پر کینه و حسود در بالاترین مسند هستی ایستاده ایم و غرور و نخوت خود را بر همه موجودات و حتی خودمان‌، دوستانمان و همنوعان مان مدام پرتاب می کنیم.
https://t.me/qashghaii
http://ghashghaii.blogfa.com/

نوشتن

راز نوشتن
محمد حسین قشقایی

اکثر ما از نوشتن می ترسیم و این شهامت را بی دلیل از خود گرفته ایم.
نوشتن سخت است و بعضی مواقع ترسناک. اکثر افراد با این که نوشتن را دوست دارند و می خواهند بنویسند ولی هر وقت تصمیم می گیرند قلم را به دست‌ بگیرند و بر کاغذ بگذارند، وجودشان از دلهره و نگرانی پر می شود. این نگرانی و استرس ذهنشان را در بر می گیرد و به تسخير خود در می آورد. واین حس ناخوشایند قدرت تامل و تفکر و خلاقیت را از آنها می گیرد و نمی توانند چیزی بر روی کاغذ بیاورند یا چیزی که می نویسند درخور استعداد و توانایی آنها نیست. خیلی ها توان و استعداد لازم برای نوشتن دارند و از قدرت تحلیل و تفکر خوبی نیز برخوردارند. وقتی پای صحبت‌ها یشان می نشینی نظرات بدیع و قابل تاملی را بیان می کنند اما وقتی از آنها بخواهی همان سخنان را بنویسند ناتوانیشان آشکار می شود. واقعیت این است که این افراد از نوشتن می ترسند اول باید بر این ترس و نگرانی غلبه کنند. آنگاه وقتی آرامش به سراغشان آمد به راحتی کلمات و جمله ها در ذهنشان جان می گیرد و روی کاغذ جاری می شوند. نخستین نیاز برای نوشتن داشتن شجاعت و جسارت است. نوشتن جسارت می خواهد فقط کافی است خود را با سلاح شجاعت مسلح کنی تا واژه ها در دستانت مثل موم شوند و بتوانی به راحتی آنرا به حرکت درآوری.
پس نترس بنویس و باز دوباره بنویس.. نوشتن یکی از راه‌های آرامش و دوری از استرس است. وقتی می نویسی همه مشکلات و غمهایت به فراموشی سپرده می شود و این گفتگو(نوشتن) اگر فقط برای خودت هم باشد، ترا مشحون از شادی و شعف و غرور می کند. نوشتن خلق کردن است، آفریدن است.
جان دادن به واژه هاست و زنده کردن جملات است.
وقتی نوشتی می فهمی آنچه نوشتی با تو حرف می زند. تازه وقتی نوشتن تمام می شود و می خواهی آنرا مرور کنی حیرت می کنی از این که چگونه آنقدر مطالب جالب و مسحور کننده در ذهنت داشته ای ولی خودت خبر نداری.
نوشتن تو را با درون خودت آشنا می کند؛ درونت را می کاود و از زوایای مختلف وجودت، از مکنونات نهفته در قلبت و یافته های ته نشین شده در قعر وجودت و از دنیای درون ناخودآگاهت تو را آگاه می کند و تو را به خودت می شناساند و هر چه در درون داشته ای ولی نمی دانستی، بیرون مي ریزد.
https://t.me/karbime3

سخت ترین کار

سخت ترین کار

سخت ترین کار در زندگی تصمیم گیری است. بعضی تصمیمات اشتباه عمر انسان را تباه می کند، چون این تصمیمات شاید دیگر قابل اصلاح و بازسازی نباشند. تصمیمات غلط در انتخاب شغل، انتخاب همسر و ازدواج، رشته تحصیلی و... بعضا غیر قابل بازگشتند و هر کس قادر نیست همه چیز را کنار بگذارد و از نو شروع کند. خوشا بحال کسانی که این جرات و شهامت را دارند که در صورت اشتباه در تصمیم گیری تغییر رویه داده و به بازسازی مجدد زندگی می پردازند. پشت پا زدن به همه چیز و دوباره آغاز کردن باز هم به تصمیمی قاطع و سخت تر نیازمند است....
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

آزادی

آزادی یعنی همه چیز

اگر کسی بپرسد مهمترین حق هر انسان چیست باید گفت آزادی. آزادی نخستین عنصر راستین و مورد نیاز هر انسانی است. با آزادی به همه چیز می توان رسید، ولی بدون آزادی به هیچ چیز نمی توان رسید. زمانی که در جامعه باب آزادی اندیشه و اظهار نظر گشوده شود، می توان اطمینان داشت که بقیه مشکلات و گره های کشور که بعضا لاینحل به نظر می ایند، بتدریج حل شود. آزادی نه تنها برای پیشرفت کردن و خوب زیستن مهم و اساسی تلقی می شود، بلکه آزادی عنصر حیاتی و نهادینه در وجود بشری است. انسان بدون آزادی تحقق عینی و واقعی ندارد و در صورت فقدان در سطح بهایم و و نباتات تنزل خواهد یافت. نه اینکه نیاز انسانی است، بلکه بسیار بالاتر، انسان با آزادی معنا می شود و بر کرسی انسانیت می نشیند. کسی که آزادی را انکار یا رد کند خودش را انکار کرده است چون انسان بدون آزادی گوشت و پوستی بیش نیست. انسانیت انسان به آزادی او بستگی دارد و سلب آزادی اخذ انسانیت انسان و طرد فلسفه ماهوی انسان است.
م.ح.قشقایی

معجزه عشق

معجزه عشق

عشق و مهربانی و بخشش سه خصلت به هم پیوسته اند و می توان آنها را در یک مجموعه و سنخ واحد قرار داد. عشق مهربانی می آورد. عشق انسان را بخشنده و رحیم می سازد. عشق سر چشمه همه خوبی ها و زیبایی هاست. عشق به طبیعت، عشق به انسانیت، عشق به زیبایی و موسیقی، عشق به همنوع و...همه جنسیتی واحد دارند. عشق مهر زاید و پلشتی و بی رحمی را زائل می کند.
در بهار و نو شدن طبیعت عاشق باشیم و به همه عشق بورزیم.

برای بزرگان فرهنگ و تاریخ خود ارزش قائل شویم!!

برای بزرگان فرهنگ و تاریخ خود ارزش قائل شویم!!


ما باید به بزرگان فرهنگ و هنر خود احترام قائل شویم. البته به این معنا نیست که منتقد نباشیم و آثار آنان را به نقد نکشیم. واقعیت این است که نه آنهایی که درگذشته اند و نه آنهایی که هنوز زنده اند، مصون از خطا و اشتباه نبوده اند، ولی اینها سرمایه های ملی کشور هستند. در هر صورتی احترام و ارزشگذاری و یادمان آنها بر تک تک ایرانی ها در هر کجای دنیا واجب است. میراث فرهنگی کشور متشکل از همین انسانهای بزرگ و نخبه ای که با محصولات فکری، فرهنگی و هنری خود ایران و ایرانی را سربلند نگه می دارند. چیزی که در نهایت باقی می ماند همین افراد بزرگ هستند، همه چیز از یاد می رود ولی نام و خاطره و آثار این بزرگان همیشه ماندگار خواهد بود. ما به عنوان فرزندان این سرزمین و این خاک وظیفه داریم یاد و خاطره آنها را زنده نگهداریم و به بزرگی و احترام بسیار از آنها یاد کنیم. اگرچه ممکن است بعضی آنها را نپسندیم یا با میراثشان مشکل داشته باشیم. به هر حال باید بپذیریم در همه زمینه ها افراد با نگرش‌ها و دیدگاه‌های مختلف وجود دارند. این اختلاف و تنوع دیدگاه ذات هر جامعه انسانی است. اگر این تفاوتهاو پویایی ها نباشد هیچ بالندگی و پیشرفتی نیز حاصل نخواهد شد.
م.ح.قشقایی
http://ghashghaii.blogfa.com/
https://t.me/qashghaii

فرهنگ ایران در حال رکود و سکوت

فرهنگ و هنر ایران در رکود و سکوت
م.ح.قشقایی

این روز ها و این سالها متاسفانه با یک فقدان بزرگ در زندگی مواجه شده ایم. زمانی در سال‌های نه چندان دور افراد بزرگ و اندیشمندان بزرگی داشتیم که به وجودشان افتخار می کردیم. خوشبخت و خوشحال بودیم که در هوایی نفس می کشیم که این انسانها نفس می کشند. وجود آنها به ما آرامش میداد و امید در زندگی را قوی تر می کرد. ولی به تدریج این انسانها بزرگ که تاثیر و جایگاه ویژه ای در همه زندگی ما گذاشته اند یک به یک از دنیا رفتند و حالا ما مانده ایم با فقدان راهنمایان و انسانهای راهگشا، الگوها و انسان‌هایی که با آثار و رفتارشان زندگی درست را به ما یاد می دادند. هر روز که می گذرد تعداد بیشتری از این افراد روی بر نقاب خاک می کشند یا کشور را ترک می کنند. و شوربختانه اینکه هیچ جایگزینی هم ندارند. نمی دانم چرا فرهنگ، ادبیات، شعر، موسیقی این چنین از انسانهای بزرگ و کاردان خالی شده است. آیا جایگزینی برای امثال هوشنگ ابتهاج، شاملو، فروغ فرخزاد، اخوان، داریوش مهرجویی، کیومرث پور احمد، بهرام بیضایی و امیر نادری، غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، شهریار، فریدون مشیری و بسیاری از هنرمندان که یک به یک از دنیا می روند، یا از ایران گوچ کرده اند چه چیزی برایمان باقی مانده است. بنظرم ما اکنون درحال یک بحران در وجود افراد بزرگ و اندیشمند و هنرمندان برجسته روبرو هستیم. جامعه سترون شده و از زایش افتاده است و جوشش خاص و تازه ای دیده نمی شود. با چنین وضعی واقعا رشد فرهنگی ایران می خواهد به کجا بیانجامد. قصه پر غصه ای این نداشتن ها ما را به کجا می رساند. این اوضاع نا مساعد برای جوانان و نوجوانان کشور که از سایرین به این الگوها و مردان و زنان بزرگ نیازمند ند وضع را وخیم‌تر کرده است.
http://ghashghaii.blogfa.com/
https://t.me/qashghaii

معجزه موسیقی
م.ح.قشقایی

اگر در هستی موسیقی و اهنگ نبود دنیا چیز مهمی کم داشت. موسیقی خالص ترین و نابترین هنر هستی است که مصادیق آن در طبیعت بسیار است. صدای رود، نغمه پرندگان، صدای دریا با موجهای پر هیبتش، صدای نسیم، صدای باد و...همه هنری واقعی از موسیقی در طبیعت اند. ولی در عالم انسانی موسیقی بهترین هنر انسانی است که پا به عرصه آفرینش بشری گذاشته است. ابزارها و جاذبه های موسیقی در ذات طبیعت و ماهیت انسان نهفته است و جزو امور طبیعی و بیولوژیک بشر است. همه انسانها حتی کودکان نیز به صدای موسیقی واکنش نشان می دهند. موسیقی معجزه ماندگار هستی است. اگر نبود بخش بزرگی از سودای روح و لذت انتزاعی و ابداعات بشر هیچگاه پدیدار نمی شد. موسیقی روح را تلطیف می کند، احساس را به نرمخویی دعوت می کند، مدارا را در باطن انسان پایدار می سازد و عشق و محبت را در وجود انسانها نهادینه می کند.
شکسپیر نمایشنامه نویس شهیر بریتانیایی می گوید:
کسی که از موسیقی لذت نمی برد و خودش هم موسیقی نمی نوازد، بهترین کس برای انجام هرگونه جنایت و خیانت و غارت است.

https://t.me/qashghaii

حقیقت

در برابر حقیقت سر فرود آوریم

درک و کشف حقیقت سخت است؛ اما حقیقت به زندگی و به زمان عمق می دهد. حقیقت ماندگار و پابرجاست. آن که می گذرد ماییم که در حصار زمان گرفتاریم. زمان بر ما مسلط است، زمان سیال است و گذرنده. اما حقیقت با زمان کاری ندارد. یعنی با هیچ موضوع سیال و درحال گذری کاری ندارد؛ ثابت است و بر همین اساس همیشه آنجاست که هست. باید بگردی تا پیدایش کنی. یافتنش سخت است و طاقت فرسا؛ اما هنگامی که یافتی اش می شود گوهری گرانبها در مسیر زندگی. راهگشایی سازنده و پویا که می رساند تو را به قله های موفقیت فکری و درونی. آشکار است حقیقت با نا خوبی سر سازگاری ندارد. کاشف واقعی باید باشی تا حقیقت را بیابی. جستجوگری تیز بین و سمج با انرژی فراوان.
بزرگترین مانع کشف حقیقت پیروی از تمنیات، غرایز و منویات درونی و آرزوهای بی انتهاست. برای دستیابی به حقیقت باید بجنگی؛ اما نه با بیرون از خودت. باید با درونت و خواهشهایت رودرو قرار بگیری و بر آن پیروز شوی...پذیرش حقیقت سخت تر است کشف آنست. پذیرش آن جسارت می خواهد و شجاعت و مردانگی...

برتراند راسل بزرگترین فیلسوف قرن بیستم در آخرین مصاحبه ای که داشت، مصاحبه کننده از او می پرسد شما که عمرتان را در فلسفه و شناخت هستی صرف کردی، اکنون چه پیامی برای جویندگان و مردم داری و چه چیز برایت از همه چیز مهمتر است؟
راسل جواب می دهد؛ مهمترین چیز در هستی حقیقت است. کشف، جستجو و پذیرش حقیقت، تنها ارزش واقعی در این دنیاست و باید برای دستیابیش همه چیز را داد؛ همه چیز را رها کرد؛ در مقابل هر چیزی غیر از حقیقت ایستاد...
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

سرنوشت

سرنوشت دست ماست
هر چیز با دست خود انسان آغاز می شود، تغییر می کند، تحول می پذیرد و بالنده می شود. تا انسانها نخواهند سرنوشت شان تغییر نمی کند. تحول نیاز به کنش فردی و اجتماعی دارد. در زندگی فردی کنش فردی و در زندگی اجتماعی کنش اجتماعی. قانون طبیعت بشری محافظه‌کار است و میل به سکون و ایستایی دارد، مگر آن که نیرویی آنرا به حرکت درآورد. در اجتماع هم تا نیرویی برای تحول وجود نداشته باشد، تغيير و تعالی ممکن نیست. زندگی از طریق خلاقیت، نوآوري، بازسازی و تحول خواهی پیشرفت می کند، در غیر این صورت درجازدن و سکون همیشگی بر زندگی انسانها حاکم خواهد شد. بنابراین اگر مردم چیزی را بخواهند و در آن مسیر حرکت کنند، قطعا طبیعت و سرنوشت به آن پاسخ مثبت خواهد داد و خواست مردم تحقق خواهد یافت.
شاعر تونسي ابوالقاسم الشبي در این مورد شعر زیبا و پر مغزی دارد که در زیر مي خوانید: "إِذا الشعْبُ يوماً أراد الحياه • فلا بُد أنْ يسْتجيب القدرْ."
اگر روزي مردم زندگي را طلب كنند، آن زمان سرنوشت چاره‌اي جز پاسخگويي نخواهد داشت.»
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

خیال

خیال و رویا

زمانی که دلتنگ شدی به خیالاتت پناه ببر. عالم خیال دنیایی گسترده است از هر آنچه بخواهی. مستی و شادی و شعف، ملال و دلتنگی و عشق و سر زندگی. عالم خیال عالم رویاست. رویا ترا نجات می دهد از دلسردی دنیا؛ می تواند تو را گرم کند. می تواند به تو آرامش بدهد. نگرانی ات را کم کند. تو را پرواز دهد به هر جا که بخواهی. کافی است چشمانت را ببندی و ذهنت را در اختیار خیال بگذاری. خودش تو را می برد به دریای بیکران ذهن که با گلهای رنگین تزئین شده و جز پایکوبی و شادی چیز دیگری در آن نیست. موسیقی زیبا با ترنم صدای پریان وجودت را مملو از حَظ فکری و حسی و بصری می کند. هر چه بیشتر غوطه ور شوی بیشتر بر سفره شراب طهور این مستی بار می یابی و دنیا را زیباتر می بینی.
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

ذهن

ذهن زباله دانی نیست؟!
م.ح.قشقایی
هیچ می‌دانیم که ذهن و مغز یک بایگانی و انبار بزرگ است که خیلی چیزها از جمله ضایعات و چیزهای بی ارزش و حتی اقلام مضر نیز در آن نگهداری می شود. همانگونه که هر چند وقت یکبار لازم است خانه خود را از خرت و پرتهای دست و پا گیر، بی ارزش و دور انداختنی پاکسازی می کنیم و فضای انبار را بازتر کنیم و از چیزهای زائد بزداییم. ذهن ومغز هم هر از گاهی نیاز به پاکسازی دارد نیاز به پالایش، نیاز به نظافت و تمیزی، نیاز به رنگ آمیزی جدید، نیاز عطر آگین کردن، خوشبوکردن... وگرنه فضای مغز پر می شود از ضایعات بی فایده و مخرب. پالایش ذهن با زدون کینه ها، حسدها ، غرور و نخوت... آغاز می شود و با انتشار عطر خوش عشق و محبت و نیکی و احسان، انسانیت رحم و مروت و...ادامه می یابد.
ذهن را فراموش نکنیم. اگر اجازه نفوذ زشتی و تلنبار شدن مکرر ضایعات را به او بدهیم رفته رفته تمام فضای مغز را پر می کنند و در اختیار خود می گیرند. زندگی می گذرد و گذر عمر انسان را به مرز پیری می رساند چه بخواهیم چه نخواهیم. زمانی می رسد که حجم فضولات ذهن آنقدر زیاد شده است که حتی اگر بخواهیم هم قادر به پاکسازی آن نیستیم. چون هم فضا را از ما گرفته و تصاحب کرده اند و هم آنقدر ضعیف و ناتوان شده ایم که نمی توانیم به پاکسازیش همت بگماریم.
چه زیبا گفت فریدون مشیری در شعر گرگ:
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر...
https://t.me/qashghaii

تعریف و ویژگیهای کار

کار و ملاحظاتی در مورد آن(۱)
م.ح.قشقایی

کار فعالیت جسمی و فکری یک فرد انسانی است که باعث ارزش افزوده شده و یا با تغییر و تبدیل مواد خام یا اولیه موجب تولید محصولات و کالاهایی می شود که مورد نیاز مردم و قابل استفاده برای آحاد انسانی است. بنابراین هر اقدام و تلاشی که موجب شود شیئ یا موادی ارزش بیشتری بیابد آن فعالیت کار محسوب می شود و مابه التفاوت قیمت اولیه و قیمت ثانویه حاصل دسترنج کسی است که این فعالیت را انجام داده است یعنی شخص کارگر. بنابراین کلیه منافع مادی این تفاوت قیمت متعلق به کسی است که کار کرده است. این شکل از کار برای شخصی کا آن را انجام می دهد به خویش فرمایی معروف است.
اما زمانی که مسئله کار برای دیگری یا به سود شخص دیگری مطرح می شود این معادله تغییر می کند و در آنجاست که پای کارفرما به میان می آید و بخشی از منافع و نتیجه کار به او تعلق می گیرد. کارفرما بخاطر سهمی که در تامین اجزا و عوامل تولید دارد؛ مثل تامین سرمایه، محل کار، مواد اولیه و ماشین آلات و ابزار تولید، مدیریت و نظارت .. سهمی از سود و منافع کار را برداشت می کند. در همین مرحله است که حقوق کار یا قانون کار وارد این عرصه شده و روابط کارگر و کارفرما را نظم قانونی می دهد.
اما در مورد کار چند ویژگی مطرح است که به شرح زیر توضیح داده می شود:
_اول اینکه کار باید دارای هدف باشد و هدف از کار آنست که ان کالا یا محصول مورد نیاز مردم و جامعه بوده و مردم طالب آن باشند و حاضر باشند بابت آن پول پرداخت کنند.
بنابراین کاری که در آن هدف و نتیجه قابل قبولی متصور نیست و بیهوده انجام می شود کار محسوب نمی شود.
_کار فعالیت یک فرد انسانی است با ویژگی های شخصیتی خاص خود. کار یا کارگری قائم به شخص است و یک شخص حقیقی است، لذا یک شخصیت حقوقی نمی تواند کارگر بشمار آید.
_کار فقط مختص به کار بدنی و جسمی نیست بلکه کار فکری و فعالیت ذهنی نیز چنانچه نتیجه و هدفی در آن نهفته باشد کار محسوب می شود. مثل یک نویسنده که کتاب می نویسد یا یک خبرنگار که مقاله، تحلیل یا تفسیر خبری می نویسد.
بنابراین مفهوم کار از آنچه عموم و مردم عامه آن را تصور می کنند که صرفآ فعالیت بدنی را شامل می شود فراتر رفته مفهوم گسترده تری بخود می گیرد.
http://kar-bime.blogfa.com/
https://t.me/karbime3

نوشتن

رابطه من با نوشتن
م.ح.قشقایی

من عاشق نوشتنم. پنهان نمی کنم که فقط با نوشتن آرام میگیرم. همیشه به دنبال یک فرصتم برای نوشتن.
نوشتن دست مرا می گیرد و می برد به جهانی دیگر. به یک دنیای خیالی. به رویاهای دست‌نیافتنی. وقتی با کلمات همبازی می شوی، انگار مثل بچه ها شده ای که با اسباب بازی‌هایشان بازی می کنند؛ با اسباب بازی و عروسک هایی که دوستشان دارند. آنها را زنده و هوشیار می پندارند؛ با آنها حرف می زنند؛ می خندند، با آنها دعوا می کنند و بعضی مواقع حتی همراه با عروسک‌های خود می گریند. غذا دهانشان می گذارند. آنها را به پارک می برند و وقتی مریض شدند، آنها را به دکتر می رسانند.
من با کلمات همین‌گونه ام. گاهی آنها مرا هدایت می کنند و گاهی من راه را به آنان نشان می دهم. بیشتر مواقع با هم در تفاهمیم ولی گاهی پیش می آید متضاد می شویم و شاید با هم قهر کنیم. اما بزودی دوباره آشتی می کنیم و با هم دوست می شویم. من و کلمات و جملات بیشتر مواقع یکی می شویم. گویی یک فراز طولانی در رشته ای دراز و هماهنگ در جمعی از کلمات و واژه ها آمده اند و ساختمانی بلند مرتبه یا داستانی از یک ستاره ساخته اند.
واژه‌ ها مثل گلهای رنگارنگند که در دشتی وسیع زیبایی و طراوت را بدون هیچ منتی به نمایش می گذارند.
از یک گل که در گلدان تنهایی، زیبایی و بویش را همچنان هدیه می دهد و تنهایی و زندانی بودن در یک گلدان کوچک را بهانه نمی کند برای نشکفتن، برای پنهان کردن شمیم خود، برای نثار نکردن زیبایی خود.
کلمات و واژه ها بدون هیچ تکبر و غرور و منیت با من همراهند و هر وقت که بخواهمشان حاضر می شوند و در سطور و جملاتم جای می گیرند. من این خاصیت را خیلی دوست دارم و به این رفتار و احسان غبطه می خورم.
اما ما انسانها موجوداتی پر کینه و حسود در بالاترین مسند هستی ایستاده ایم و غرور و نخوت خود را بر همه موجودات و حتی خودمان‌، دوستانمان و همنوعان مان مدام پرتاب می کنیم.
https://t.me/qashghaii

اهداف ملی

اهداف ملی و جامعه بشری
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii
اگر بخواهیم اهداف و مقاصد اصلی کشورها و دولت‌های مختلف را خلاصه کنیم. به این معنا که بفهمیم کشورها به دنبال دستیابی به چه اهداف دراز مدت، ساختاری و بین المللی هستند، باید از دو مقصود و هدف زیر نام ببریم:
الف_توسعه و پیشرفت کمی و کیفی در همه زمینه های اقتصادی، سیاسی، تکنولوژیک و فرهنگی ..
ب_ایجاد رفاه، آسایش، امنیت برای مردم خود.
مورد "الف" رویکرد بیرونی دارد و در سطح جهانی بروز و ظهور می يابد و در رقابت و کشاکش بین قدرت‌های جهانی شکل می گیرد و معنا پیدا می کند. اگرچه توسعه یک امر نسبی است ولی این نسبیت در ارتباط با قدرت‌های موجود و نوظهور موجب رقابت تنگاتنگ و شدید بین آنها می شود. کشوری که در این عرصه نتواند در بازی های قدرت حرفی برای گفتن داشته باشد عقب می ماند و باید جای خود را به دیگران واگذارد. این موضوع در همه زمینه ها چه به لحاظ سیاسی، نظامی یا اقتصادی و....وجود دارد. در جنبه بیرونی اقتدار به معنی توانمندی مواجهه با چالش‌ها و نزاع های جهانی و قدرت نفوذ و چانه زنی در عرصه بین المللی است. در این میدان قدرت یک کشور-دولت با تمام کلیت و اقتدارش سنجیده و ارزیابی می شود و به همان میزان نیز می تواند در سیاست‌های جهانی اثر گذار باشد.
مورد دوم بیشتر رویکردی داخلی دارد و نیاز داخلی جوامع را پوشش می دهد. اگرچه هر دو این مقاصد با هم ارتباط وسیع و معنی داری دارند ولی در بسیاری موارد می توانند به لحاظ گرایش کشورها به هریک از آنها موجب تعارض و تضاد در سیاست‌های داخلی یا بین المللی شوند، چرا که توجه به هر یک از آنها و کوتاهی نسبت به دیگری نقصان و ضعف در ساحت دیگری را در پی دارد. به تعبیری دیگر رقابت در عرصه بین المللی و جلوگیری از عقب ماندگی در مقابل سایر کشورها قطعا نیاز سرمایه‌ و تامین هزینه های لازم زیادی دارد که تامین آن به مفهوم کاهش بخش رفاهی جامعه داخلی و مردم خواهد بود.
با این وجود فارغ از مناسبات بین المللی و رقابت‌های جهانی آنچیزی که ماهیتا باید محور تمام فعالیت‌ها و اهداف عالیه بشری و دولت‌ها باشد برقراری رفاه و آسایش و امنیت جسمی، فکری و روانی هرچه بیشتر برای آحاد جامعه است که از مسیرهای پر خرج قابل دستیابی است و مستلزم آنست که دولتها از هزینه های نظامی و رقابت‌ها و نزاع های بیهوده دست کشیده و در فضایی مسالمت آمیز برای همه کشورها، اهداف واقعی و انسانی را پیگیری نمایند. چیزی که متاسفانه چشم انداز روشنی از آن قابل مشاهده نیست.

https://t.me/qashghaii

پویش مغز



پویش مغز

مغز به اندیشیدن نیاز دارد وگرنه می پوسد و زودتر تر از موعد فرسوده می شود. هر چیزی که در هستی وجود دارد دارای کار ویژه ای است اگر از مدار کارکردش خارج شود، از طرف طبیعت پس زده می شود. تفکر و اندیشیدن جزو ضروریات عملکردی مغز است اگر بکار گیری نشود زود هنگام بازنشسته می شود. تفکر نیز با عادات و رفتارهای عادی که داریم متفاوت است، زیرا قریب به اتفاق اعمال ما از روی عادت است و ملکه ذهن شده است، پس نیازی به تلاش و چالش فکری ندارد. تفکر یک فعالیت پیچیده است که در مغز رخ می دهد. فرایندی سخت، بغرنج و خسته کننده است؛ با این وجود نتایج تفکر بسیار پر بار و با ارزش است و تعالی انسان را در پی دارد. از ابتدای بشر تا کنون به یُمن وجود مغز و فکر انسان توانسته به چنین دستاوردهای عظیم تمدنی دست یابد. اگر انسان نیاندیشد فرقی با بهایم ندارد. چه بسا فرودست تر خواهد بود. فکر نکردن به نوعی زندانی کردن مغز و اندیشه است. فکر نیز باید آزاد باشد، در همه چیز جولان دهد تا در پرسه های روزانه سلامتش حفظ شود وگرنه ذره ذره فسرده می شود و می میرد.
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

گناهکار


. همه گناهکاریم.

ما گناهکاریم. گناه در همه وجودمان رسوخ کرده است. گناهانی نابخشودنی که با هیچ ندامتی پاک شدنی نیست. ما گناهکاریم. اما بیش از آن، ما گناهکار خودمانیم. گنهکار وجدانمان و بدهکار وجدانمان.
گناهکار فریادهای درونمان که به آن بی اعتنایی کردیم. فرقی نمی کند چه بودیم ضعیف یا قوی؛ ولی هیچگاه به اندازه کافی تلاش نکردیم، تا خود را به باور برسانیم، خود را به زحمت نیانداخته ایم، حرف حق را نزدیم تا از چشم دیگران نیفتیم و همیشه محبوب بمانیم. خرسند از این که در مسیری صحیح گام بر میداریم. مسیری که آنروی ریاکارانه ما را نشان می دهد. این خود فریبی است و ما خود را فریب می دهیم. هم شکاریم و هم شکارچی. خود قاضی و خود متهمیم. لحظه ای این و لحظه ای دیگر آن. سرگردان و ویران در عالم واقع و خیال.
ما گناهکاریم...
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

تنهایی

تنهایی همزاد یک تفکر یا فرار از جامعه
م.ح.قشقایی

تنهایی یا نزوا واژه ای بسیار آشنا و پر کاربرد است که اکثر ادبا، اندیشمندان و فیلسوفان در آثار خود از آن سخن می گویند و یا خود را در تنهایی و انزوایی عمیق و سکر آور غرق می کردند و به آن نیز می بالند. چون بر این ادعا بوده و هستند که زندگی مردم عادی سرشار از بی معنایی، روز مرگی و تن اسایی است و هیچگاه اندیشه های بلند و مفاهیم عمیق در زندگی وذهن مردم عادی جریان نمی یابد. بعضی از نوابغ خود را به اختیار و عامدانه به تنهایی عادت می دهند و از جامعه و دیگران می گریزند. این باعث می شود بیشتر مواقع پرخاشگر، بد خلق و مردم گریز بنظر آیند. باید گفت نگاه آنها به زندگی با دیگران تفاوت اساسی دارد. دغدغه آنها در سطح انسانهای عادی نیست به سطوح بالاتری می اندیشند و به دنبال حقایقی می گردند که دیگران از آن غافلند یا نمی خواهند خود را در دام چنین افکاری بیاندازند. فکر کردن سخت و طاقت فرساست، ولی برای بعضی از انسانها فکر و اندیشه جهادی نفسانی است، برای رسیدن به حقیقت و خودیابی. عنصر حقیقت برای آنها تنها مسیر حقیقی و راستین برای سعادت و کامیابی واقعی در زندگی است. یافتن حقیقت از دید آنها در تفکر و تلاش و فرسایش فکری میسر است و تنهایی می تواند این بستر را فراهم کند؛ یا مسیر را هموارتر سازد.
فیلسوفان بزرگ بعضا تنها بوده اند. در تنهایی و انزوا زیسته اند و در تنهایی نیز با دنیا وداع کرده اند. بسیاری از آنها تنهایی را خود انتخاب کرده اند نه این که تنهایی به آنها تحمیل شده باشد. فیلسوفان و ادیبانی همچون نیچه، کافکا، شوپنهاور، مارسل پروست....از پیرامون شان دل می بریدند و در تنهایی فکر می کردند و نظرات خود را می نوشتند. مارسل پروست ۳ سال اخر عمر خود را در خانه حبس کرد تا کتاب سترک خود در جستجوی زمان ازدست‌رفته را در ۷ جلد بنویسد. این رمان در مجموع ۱۴ سال از عمر او را به خود اختصاص داد. پروست در جوانی با وجود مريضی، فردی پر شور و دارای ارتباطات وسیع اجتماعی بود ولی پس از مدتی از جامعه سرخورده شد و به نوشتن که تنها چیز مورد علاقه اش بود روی آورد. او در سال‌های آخر عمر همیشه نگران بود که مرگ اجازه ندهد آخرین کتاب و بهترین رمانش را به پایان برساند.
شوپنهاور از مردم فراری بود و برای انسانها واژه دوپایان را به کار می برد و از آنها دوری می‌گزید.
او معتقد بود انسان تنهاست. تنها به دنیا می آید و تنها نیز می میرد. در هیچیک نیز نقش و حق انتخابی ندارد. پس در طول زندگی نیز باید فاصله اش را با دیگران حفظ کند. در جایی در کتاب تکلمه ها مثالی می آورد از جوجه تیغی ها که در زمستان برای گرم شدن ناچار می شوند به یکدیگر نزدیک شده و به هم بچسبند ولی تيغ هایشان به بدن همدیگر فرو می رفت و مجبور می شدند از هم دور شوند. زمان می برد تا جوجه تیغی ها یاد بگیرند و بفهمند که باید فاصله مناسبی را بین خود حفظ کنند تا هم از گرمای هم بهره مند شوند وهم به دیگری آزار و صدمه نرسانند. انسان نیز باید بیاموزد که در زندگی اجتماعی و روابط با دیگران حدود طبیعی را حفظ کند تا دچار نابسامانی نشود.
برخی فیلسوفان معتقد بودند که مراوده با افراد عادی آنها را از کار و تحقیق بازمی دارد و شیرینی اندیشیدن در تنهایی را از آنها می گیرد. اندیشه از دید آنها امر مقدسی بود که با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نبود. از این رو از مواجهه با دیگران می گریختند و به غار تنهایی خود پناه می بردند. از دید دیگران اینان موجوداتی دیوانه و خاص بودند که با کسی سر سازگاری نداشتند، هیچ دوستی نداشته و هیچگاه همسری اختیار نمی کردند و همه عشق و زندگی‌شان به کار و تحقیق و تفحصشان وابسته بود.

باز هم در خوابی؟

بعضی مواقع، وقتی چیزی می خوانم، در نظرم جملات و کلمات جان می گیرند، زنده می شوند، هیاهو می کنند و رقص و پایکوبی بر پا می کنند.
در برخی مواقع کلمات رخت عزا می پوشند و به سوگ می نشینند!
مواقعی واژه ها مثل سربازانی خشک و بی روح می شوند که روبرویم با حالتی موزون، ولی بی حس و بی تفاوت، رژه می روند.
گاهی جملات مثل یک دسته ارکستر و کر ظاهر می شوند که بر روی صندلی های خود نشسته اند و یکنواخت و یک صدا می نوازند.
آری گاهی واژه ها مجسم می شوند و مرا مورد خطاب قرار می دهند؛
امروز هم گذشت، بازهم در خوابی؟!
م.ح.قشقایی

نکته ها

کاش می توانستم پایم را از لحظه ها بیرون بگذارم تا یک بار دیگر تو را ببینم!

م.ح.قشقایی

مرگ و زندگی

بعضی آدمها قبل از این که مرگ فرا برسد مرده اند. مرگ یک فرایند نیست یک رخداد غیر قابل پیش بینی است. پس تا زمانی که اتفاق نیفتاده باید مثل قبل زندگی کرد. سن وسال در مقوله مرگ تصور و خیالی بیش نیست، چون زندگی همین لحظه است و در این لحظه ما زنده ایم. زندگی زمانی است که هستیم و مرگ وقتی رخ داد دیگر نیستیم. بنابراین با توجه به تعبیری که یکی از اندیشمندان در این زمينه دارد در واقع مرگی وجود ندارد و آنچه هست ترس از مرگ است و این نگاه هم در زمانی است که ما زنده ایم.
م.ح.قشقایی

تنهایی

تنهایی جاده مرا با خود می برد و من فقط با این کلمات خاموش همراهم.

م.ح.قشقایی

نا کجا

اینجا کجاست؟!

تمام غم های دنیا امشب
در قلبم جا خوش کرده؛
چرا حجم آب دریاهای این جهان
قطره قطره از چشمانم جاری نمی شود؟
چرا آسمان هنوز تمام ابرهایش را
برای باریدن دعوت نکرده است؟
چرا چشمهای بهت زده ام
به دیوار زل زده و مات مانده است
چرا اشکی بر گوشه چشمی روان نیست
آیا کوهها می توانند اندوه مرا
بر پشت خود تاب بیاورند

این غرور بیجا چه زمان می شکند
این دیو کینه کی از دامان این زمان نا پدید می شود
کجای تاریخ نشسته است
که این چنین زخمه بر تارهای پوسیده و تاریک قرن‌های دور می زند

کجای حریم خود را در اختیار خود داریم
به چه سمت از سراب خود ساخته رهسپاریم
و بر کدام اسب تیز پا و چموش سواریم
که بدون افسار ما را به ناکجا می برد
دل به چه بسنده ایم
از چه هوایی نفس می کشیم
با چه حقیقتی پا بر گلوی رویاها می فشاریم
این پایه های لرزان بر کدام ستون استوارند
آیا نمی ترسیم سقف آسمان بر سرمان یکباره فرو ریزد
و در غرور سراب گونه خود مدفون شویم

می دانیم چند صبای دیگر در راهیم؟
آیا نمی اندیشیم که ممکن است
فردا به انتهای خط برسیم
و در آن پایان و در آن آرزوهای خام
به ناگاه تهی شویم
چه چیزی انتظارمان را می کشد
آیا این گونه نیست که در سودای پریشان خود قربانی می شویم
"آنکه قربانی می کند
اول خود را قربانی کرده"
برای چه چیز همه چیز را می بازیم
چسان و به چه میزان در این دقایق پر شتاب
رویا پرورانده ایم
آرزوهایمان تا انتهای کدام زنجیره هستی
امتداد می یابد
در انتها با کلمات این جمله های ناتمام و نارسا چه کنیم؟!

م.ح.قشقایی

نگارگری طبیعت

توصیف طبیعت

خانه در انتهای مسیر کوچک بود
و دو خط باریک با زلفانی رنگین
در امتداد جاده پیش می رفت
باد گیسوان طلایی دشت را می رقصاند
و خوشه های پر بار گندم با متانت سر بسوی آسمان قد کشیده بودند
دشت از همهمه پرندگان پر بود
و در هوای ترد بهاری
نغمه مرغان خوش آواز سر به تنوره باد می سپردند
بگونه ای که سمفونی باد و نغمه پرندگان جلوه ای از ترانه مستی را به نمایش می‌گذارد
در آن صحنه اوج رنگارنگ و اهنگ
در آن نشاط پر شکوه حیات
در سیطره بی امان باد
که طبیعت زبان فرو بسته خود را در شیهه
مستانه اسبان فریاد می زد
آسمان به زمین نزدیکتر شد و ابرهای قطور باران زا
صحنه بازی دشت را دگرگونه ساخت
در بی نهایت دور خانه ای است مستقر
که در میانه طوفان باد و باران محو شده است
ولی چشمان تیز بین جغدی خیره سر
اشیانه خود را بر بام آن کلبه تنها
در خاطر دارد
در حالی که شکاری در منقارش بسوی لانه خویش بال می کشاند
شایدم نو رسیده های جغد
در حصار شاخه های خرد درخت لحظه رسیدن او را سرک می کشند
تا از طعام تازه امشب دل سیر کنند
تا فردایی دگر در انتظار بیاسایند
م.ح.قشقایی