افق

افق

رخ تو بادبان کشید
به سوی عرصه‌های دور
به هر افق که بنگری
نبینی پرتوی ز نور
تو غرق در فضا شدی
چو قطره در میان آب
روان شدی به ناکجا
چو واژه های در کتاب
تو جزیی از دریا شدی
امروز بی فردا شدی
نشانی از تو نماند
به جز غرور خسته ای
که در هجوم لحظه ها
دوان دوان شکسته ای
غروبی از زمانه ای
تو در مسیر زندگی
ناگه چنان برون شدی
که مرگ شد بهانه ای
م.ح.قشقایی

ترس

ترس

فرو خفته آفتاب به وقت سحر
نیامد نوری از سمت خاور دگر
همه خفته در شب بی فکر و بار
نیامد بانگی زکس از این وضع خوار
چرا در پگاه نیست نوری آشنا
چنین خفته و خاموشند و بی صدا
قلندر شده زنجره در غیاب مرغ سحر
گشته زوزه گرگان جایگاه آواز و هنر
چو در شب بپاشند تخم ترس را
نبینی کسی را برون از خانه ها
همه مست و بی حس در این وادی اند
گرفتار راههای به بی راهی اند
م.ح.قشقایی

صبح شوم

صبح شوم

صبح به خیر امروز
معنی ای دیگر داشت
یه طلوع بی نور
در پس ابرهای ضخیم
تند بادهای عظیم
با حجم بزرگی از باران و تگرگ
یه هجوم سنگین
بر سقف خسته این کومه سرد و کهنه
با غریو صداهای قژ قژ این طاق ضعیف
این هراسی است پر از تهدید و خطر
بانگ فریادی است از عصر جنون
زاده اعمال سخیف
در پیکره این هستی
دل آشوب زمین
طعنه مرگبار فضا
راز خشمی است نهان
ناله ها پر دامن
شِکوه ها سرد و عبوس
آسمان تار از این مُهر کثیف
هست گوش شنوایی هنوز؟
یا که دلها خفته است
نیست بازاری دیگر
که شراع مهر و شادی بکند
سبد عشق هویدا بکند
افسوس که در این کومه نالان
نغمه دلکش آواز تهیست
م.ح.قشقایی