سرما
سوز سرما
در این هوای گرگ و میش
باد زوزه می کشد
به دشت بی نشان من
گرگ پوزه می کشد
باد خزان می وزد
در این کویر تشنه لب
به زخم بی علاج من
سوز پنجه می کشد
در این شب پر از هجوم
گر غفلت کنی یک دم
نا گاه بینی ز پشت سر
دوست دشنه می کشد
نشسته این غبار غم
همیشه در کنار من
که اینچنین دل مرا
به پای گریه می کشد
گرفته آسمان من
پر از ابرهای تار
چرا نبارد آسمان
چرا فغان نمی کند؟
عجب از این همه بلا
که کرده رو به سوی ما
چرا جلاد روزگار
به ما امان نمی دهد؟
م.ح.قشقایی