مسخ کافکا در آینه وجود


مسخ کافکا در آینه وجود
م.ح.قشقایی

در رمان کوتاه مسخ نوشته فرانس کافکا با شخصیتی به نام گرگور سامسا مواجه هستیم که تمام زندگی، آسایش و آینده خود را فدای راحتی و آسایش خانواده کرده است. خانواده او شامل یک پدر بیکار که خود را به تمارض زده و کار نمی کند و مادر خانواده و یک خواهر. تمام بار زندگی بر دوش سامساست. او در واقع خود را قربانی خانواده خود کرده است. او کارمندی است که هر روز صبح زود باید از خواب بیدار شود تا به سرکار برود؛ کاری که اصلا به آن رغبتی ندارد.
ولی یک اتفاق روند داستان را تغییر می دهد‌. یک روز که او از خواب بیدار می شود می بیند که به یک حشره غول آسا تبدیل شده است. موجودی نفرت انگیز؛ که خانواده نیز به تدریج او را طرد می کنند و در واقع بدور می اندازند، زیرا دیگر قادر نیست به سرکار برود و پول در بیاورد و از جهت دیگر هم به یک موجود کریه و غیر قابل تحمل تبدیل شده است. در ادامه سامسا پس از مدتی که در اتاق خود حبس می شود و از طرف خانواده نیز کنار زده می شود؛ می میرد.

پس از مرگ او پدر و سایر افراد خانواده که حالا دیگر کسی نیست که از آنها حمایت مالی کند، مجبور می شوند به سر کار بروند و برای ادامه زندگی کار کنند و پول در آورند.
در نهایت داستان اینگونه به پایان می رسد که خانواده به صورت عادی بدون این که از نبود سامسا دلتنگی به دل راه دهند یا حتی اسم او را بیاورند، به زندگی خود ادامه می دهند.
در مورد کتاب مسخ کافکا نظرات و تحلیل‌های زیادی به نگارش در آمده است و هر یک خواسته اند به شکلی مفهوم و معنای این داستان را کشف کرده و دریابند
به نظر من مسخ شدگی در اینجا در واقع نوعی قربانی شدن و قربانی کردن خود برای دیگران است. این زندگی کسی است که تمام بار سایرین را بدوش می کشد و از خانواده حمایت می کند؛ به سر کاری می رود که اصلا دوستش ندارد؛ صبح های زود به سختی از تختخواب گرم و نرم بر می خیزد به سرکار می رود تا بتواند معاش خانواده را تامین کند. سامسا در واقع در اینجا یک قربانی است کسی که از خودگذشته تا دیگران در آسایش باشند؛ ولی وقتی از حالت اولیه و عادی خود خارج می شود، دور انداخته می شود و تمام زحماتش به فراموشی سپرده می شود و به سرعت از یاد می رود؛ به طوری که حتی خانواده حاضر نیستند در جمع خود اسم او را هم به زبان بیاورند.
در حقیقت سامسا خودش باعث قربانی شدن خود شده است؛ یک قربانی خودخواسته؛ زیرا اجازه داده که دیگران از او سوء استفاده کنند. این داستان به طور تمثیلی روایت زندگی ما انسانهاست. کسانی که خود را نابود می کنند؛ در واقع خود را فدا می کنند با این تصور که انسان‌های فداکاری باشند و یا فداکار بنظر آیند. در صورتی که اینگونه نیست و این تصور کاملا باطل است. آنها فقط یک قربانی اند و به تعبیری محترمانه فردی ساده و خوش باور. مشکل و ایراد اول این افراد این است که برای خود ارزش قائل نیستند. اگر شخصی خود را هیچ بداند و دیگران را بر خود ارجح بداند اولین ضربه را به خود زده است و بعد هم دیگران. چون همان دیگران که ممکن است نزدیگترین افراد هم باشند در مقابل او روز به روز جسورتر می شوند و توقعاتتان افزایش می یابد. زمانی می رسد که این شخص فرسوده شده است؛ از رنگ و رو افتاده است؛ مثل سامسای داستان کافکا دیگر گاوشیرده نیست؛ فقط یک موجود کریه المنظر و ناتوان است که به راحت می توان او را دور انداخت و به فراموشی سپرد..‌‌.

کمک به دیگران یک ارزش ماهوی است

کمک به دیگران یک ارزش ماهوی است

در فضای مجازی انواع کلیپ های مختلف در راستای دستگیری از نیازمندان و معلولین بارگزاری می شود که بعضی از انها به نظر می رسد برای مطرح شدن فرد خیر و کمک کننده است که به شیوه های مختلف این خود نشان دادن و خودنمایی نشان داده می شود. من از کمکها و انجام کارهای خیری که به صورت گمنام صورت می گیرد و فرد کمک کننده اصلا خود را نشان نمی دهد و هیچ ردی نیز از خود بجا نمی گذارد بسیار خوشحال و مشعوف می شوم و معمولا به این افراد درود می فرستم. فکر می کنم این افراد بسیار انسانهای وارسته ای هستند و به لحاظ تعالی روح به مرحله والایی از انسانیت دست یافته اند. چراکه کمک های انها بدون هیچ چشم داشت و یا حتی نیاز به تشکر و قدردانی صورت می گیرد. اما این به این معنا نیست که برای اقدامات خیر دیگرانی که کمک می کنند و شایبه مطرح کردن خود را دارند یا قصد خودنمایی دارند ارزش قایل نشوم. به نظر من آنچه مهم است کمک به افراد نیازمند است، حالا فردی که این کار را می کند به چه منظور وبه چه نیت و هدفی انجام می دهد، چندان مهم نیست. در این جریان و فرایند کمک به دیگران هدف اصلی است بقول فلاسفه و منطقیون نتیجه مهم است که انهم تامین مایحتاج و نیاز محرومان است و با هر نیتی که باشد با ارزش است و باید از آن حمایت و قدردانی کرد. این که چرا این موضوع را مطرح کردم در واقع در جواب برخی افراد است که اعمال و اقدامات خیرخواهانه و بشر دوستانه ای راکه به دلیل خود نمایی طرف کمک کننده صورت می گیرد کلا مذموم می دانند و به آن خُرده می گیرند. باید بدانیم اصل اول و مهم کمک کردن و رفع نیاز افراد نیازمند است و کلا باید انگیزه افراد را خارج از این موضوع در نظر گرفت. از این افراد باید به هر شکل حمایت کنیم و بگذاریم فرهنگ یاری رساندن به دیگران به صورت یک پدیده قابل احترام و با ارزش در جامعه همه گیر شود.
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

خلاقیت عربی در شهر دبی

خلاقیت عربی در شهر دبی
بخش دوم


دبی یک شهر تجاری و توریستی است و به همین منظور هم توسعه یافته است. در واقع این شهر واسط بین برندها و تولید کنندگان بزرگ دنیا و مشتریان و توریستهاست. اکثر برندهای مطرح تولیدی دنیا در زمینه های مختلف در این شهر نمایندگی دارند. برندهای مختلف اتومبیل شامل بنز، پورشه، مازارنی، ب م و، فورد، هیوندا، تویوتا و رنو...در این شهر حضور دارند. برندهای مطرح پوشاک اروپا مانند زارا، پیر گاردین، مکس و..‌تولیدات خود را در این شهر عرضه می کنند. اگرچه قیمت کالاها بالاست ولی می توان مطمئن بود که جنس اصلی به دست شما می رسد و کمتر اجناس فیک و تقلبی وجود دارد. در دبی مرکز تولیدی یا کارگاه تولیدی مشاهده نمی شود، محصولات و کالاها از سایر کشورها وارد شده و به مصرف داخلی می رسد یا مجدد صادر شده و از کشور امارات خارج می شود. مواد خوراکی و میوه و سایر اقلام از کشورهای مجاور مانند ایران، هند، مصر، پاکستان و...وارد می شود. هندوانه ایران در این شهر محبوب و مصرف بالایی دارد و در غالب منوهای غذایی مشاهده می شود. سایر میوه های ایرانی نیز در این شهر دیده می شود. اما در هر صورت تنوع و کیفیت میوه های ایرانی در مقایسه با سایر کشورها بهتر است. من فقط خیار را از تولیدات کشور امارات دیدم که آنهم به صورت گلخانه ای پرورش می یابد. انواع کدو که از هندوستان وارد می شود تنوع زیادی دارد. در استانبول چنین تنوعی از میوه دیده نمی شود و این دو شهر در مقایسه با ایران اصلا از لحاظ میوه و سیفی جات نمی توانند به پای ایران برسند.
م.ح.قشقایی
http://ghashghaii.blogfa.com/
https://t.me/qashghaii

خلاقیت عربی در شهر دبی

خلاقیت عربی در شهر دبی
بخش اول


دبی شهری گرم و شرجی است که در طی ۲۰ سال گذشته پیشرفت قابل توجهی داشته است. برجهای بلند مرتبه در این شهر یکی از زیبایی ها و جاذبه های توریستی این شهر است که آنرا به نیویورک آسیا و یا همتای کوچک نيويورک شناسانده است. آسمانخراشهای این شهر با اَشکال و سازه‌های مهندسی زیبا و چشم نواز که هر کدام با شمایل خاصی در کنار هم قد کشیده و احداث شده اند، ترکیب زیبایی از یک شهر مدرن را نشان می دهد. اگرچه ساختمان‌های بلند مرتبه در کل شهر دیده می شود، ولی در بخش خاصی از شهر که به برّ دبی معروف بوده، برجها به شدت گسترش و امتداد یافته اند و مجموعه ای از ساختمان‌های فضایی را برخ می کشند. بلندمرتبه ترین برج جهان در دبی واقع شده و برج خلیفه به عنوان بزرگترین و مجهز ترین برج با کاربردهای مختلف در این شهر قرار گرفته و در معرض بازدیدکنندگان و گردشگران بیشماری است.
طبق آمار ماهانه حدود یک و نیم میلیون نفر از این شهر دیدن می کنند که از اتباع اقصی نقاط جهان را در بر می گیرد. جمعیت این شهر ۳ میلیون نفر است که اکثر آنها خارجیانی هستند که برای کار در این کشور ساکن شده اند. کل جمعیت بومی و تبعه در این شهر ۳۵۰ هزار نفر بیشتر نیست. هر جای شهر که مراجعه کنی اتباع سایر کشورها مثل چین، هندی، پاکستانی، و اتباع آسیای جنوب‌شرقی آسیا را به وفور می توان مشاهده کرد.
م.ح.قشقایی
http://ghashghaii.blogfa.com/
https://t.me/qashghaii

تاریخ

آيا امروز همان گذشته است!؟

دانش تاریخ و آشنایی با آن یکی از مهمترین وظايف هر ملت و مردمی است که به کشور و سرنوشت آن اهمیت می دهند و می خواهند در این جهان سرفراز زندگی کنند. ملتی که نخواهد او را به ذلت و خواری و حقارت ببرند باید با گذشته خود آشنایی داشته باشد. علم تاریخ یکی از علوم در حوزه اجتماعی است که باید بطور جدی با آن پرداخته شود. متاسفانه به این مقوله مهم حتی در مراکز علمی و آموزشی مثل مدارس و دانشگاه‌ها نیز اهمیتی داده نمی شود. معمولا مباحث و درسهای تاریخی کمترین اشتیاق و جذابیت را در محافل علمی و دانشگاهی دارند و این رشته چندان رغبتی را برای انتخاب در رشته های دانشگاهی بر نمی انگیزاند. دانش آموزان ما که آینده سازان این کشورند به درس تاریخ چندان بهایی نداده و آنرا جدی نمی گیرند. تاریخ، علم و دانش بسیار مهمی است که نه تنها برای بخش فرهیخته و تحصیلکرده از هر رشته علمی باید جدی تلقی شود، بلکه آشنایی کلی با آن برای تمام مردم نیازی حیاتی است. تاریخ ما را با گذشته مان آشنا می کند. هر ایرانی باید گذشته اش را بشناسد و تاریخ دنیا را هم مطالعه کند. راههای رفته نباید دوباره تکرار شوند و این مهم را فقط با شناخت تاریخ کشور خودمان و جهان می توانیم بدست بیاوریم. "حال" امروز ما در گذشته ریشه دارد. ملتی که تاریخش را نداند مدام آنرا تکرار می کند و دور خود می چرخد و باز به جای اولش باز می گردد. اگرچه ما درحال زندگی می کنیم ولی وضعیت امروز ما با گذشته ما معنا و تعریف می شود. تاریخ واقعیت‌ها را نشان می دهد شکستها و پیروزی ها را بروی چشمانمان می گشاید و از اغراق گویی و توهمات راجع به کشور و گذشته مان دورمان می کند. تاریخ واقعیت را مثل آینه به رویمان بازسازی می کند تا مجدد به چاه‌های هولناکی که قبلا بارها در آن افتاده ایم نیفتیم و از آن به پرهیزیم. باید بدانیم رمز موفقیت و اعتلای یک کشور فقط از طریق شناخت و آشنایی با تاریخ آن امکان پذیر است. تاریخ کشور خود و جهان را بخوانیم و بدانیم آینده ما به گذشته مان پیوند خورده است.
آیا ما نباید بدانیم چرا در جنگ با روسیه در دوره قاجار شکست خوردیم و مجبور شدیم دو قرارداد گلستان و ترکمنچای را امضا کنیم و بخش زیادی از سرزمینمان را از دست بدهیم؟ تاریخ تکرار می شود. هر کشوری باید به میزان توانایی و قدرت واقعی خود در جهان عرض اندام کند. توهمات بی پایه احساس قدرت کردن و شوهای تبلیغاتی آن (چه در داخل و چه در خارج) ما را به ناکجا آباد می برد. همانگونه که در جنگهای با روسیه بدان دچار شدیم. حکم جهاد دادیم و بستر جنگ را فراهم کردیم و خود بهانه لازم را به دشمن دادیم!...و شد آنچه نباید می شد.
م.ح.قشقایی

# ملتی که تاریخ خود را نداند، محکوم به تکرار آن خواهد بود!

# ملتی که کتاب نمی‌خواند، باید تمام تاریخ را تجربه کند!

#ملتی را می‌توان به استعمار کشید و برده کرد که خودش را نشناسد! اگر خودش را بشناسد حتی نمی‌توان با آن شوخی کرد!
https://t.me/qashghaii
http://ghashghaii.blogfa.com/

سفرنامه به استانبول

سفرنامه به استانبول

محمد حسین قشقایی
شهر استانبول یک شهر بزرگ باستانی و توریستی است که مقصد بسیاری از گردشگران دنیاست. برای ایرانی ها به دلایل مختلف مثل اشتراک فرهنگی، نزدیکی زبانی و هزینه های کمتر نسبت به سایر کشورها، مسافت کم و همسایگی و عدم نیاز به ویزا یکی از مطلوب‌ترین و جذاب ترین مقاصد گردشگری بشمار می رود و هزاران نفر از اتباع ایران در سال به این شهر سفر می کنند. این شهر از تمامی کشورها و مناطق دنیا توریست جذب می کند و درآمدهای توریستی این کشور در رتبه چهارم درآمد ملی این کشور را تشکیل می دهد. استانبول بر روی هفت تپه بنا شده است، به همین خاطر به شهر هفت تپه نیز مرسوم است. پستی و بلندی های این شهر اولین چیزی است که نظر گردشگران را بخود جلب می کند. شهری بسیار زیبا با جاذبه های گردشگری فراوان که این شهر را به عنوان یکی از مهمترین مقاصد گردشگری مطرح کرده است. وجود آثار باستانی بسیار در کنار مناظر زیبای طبیعی و در عین حال امکانات مدرن و پیشرفته و مسافر پذیری خوب این شهر را برای ایران شهره کرده است. استانبول بزرگترین شهر ترکیه به شمار می رود. در مقایسه با تهران، استانبول در شهر مرکزی دو نیم برابر تهران است و با احتساب حومه آن چهار برابر تهران وسعت دارد.
این شهر بیشتر در وسعت امتداد یافته ولی تهران بیشتر به سمت بلند مرتبه سازی توسعه یافته است. یکی از دلایل این امر وجود رشته کوههای البرز در شمال و شرق تهران است که تهران را در زمینه توسعه ارضی محدود کرده است.
در این نوشتار دنباله دار سعی می کنیم با این شهر و نحوه سفر به آن، جاذبه های ان، ویژگی های فرهنگی و اقتصادی، مقایسه آن با زندگی در ایران و سایر موارد مرتبط نوشتار مبسوطی را ارائه دهیم تا کسانی که می خواهند به این شهر سفر کنند با اطلاعات و دیدی وسیعتر و شفافتر به این شهر سفر کنند و بعضی موضوعات را قبل از سفر بدانند.
قطعأ وقتی شخصی بخواهد به کشور دیگری سفر کند دغدغه‌هایی دارد که طبیعی است، چون کشور مقصد دارای ضوابط و فرهنگ و ساختار اجتماعی متفاوت است و اطلاع از جزئیات و موضوعات کاربردی کمک زیادی به شخص در طول سفر خواهد کرد.
این سلسله مطالب را دنبال کنید که يقينا مطالب مفیدی در اختیار شما قرار خواهد داد.
https://t.me/qashghaii

http://ghashghaii.blogfa.com/

شادی ناپایدار

ناپایداری

هنگامی که شادم
می دانم؛
حس می کنم
که غم و اندوه و اضطراب
در حالتی پریشان و سراسیمه
در اطرافم پرسه می زنند
تا در فرصتی مغتنم
تمام شادی و خوشی را
از ذهن و جانم برآنند
و خود بی هیچ مانعی
بر کل وجودم مسلط شوند.
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

دشمن مردم

نگاهی به فیلم دشمن مردم۱۹۳۱
ساخته ویلیام ولمن
با بازی جیمز گاگنی

محمد حسین قشقایی

فیلم دشمن مردم ساخته ویلیام ولمن ۱۹۳۱یک فیلم سیاه و سفید و کلاسیک در ژانر گانگستری است که جزو اولین فیلمهای غیر صامت به شمار می رود و به همراه فیلم سزار کوچک ساخته ملوین له وری ۱۹۳۰و صورت زخمی ساخته هاوارد هاکس ۱۹۳۲ سه گانه فیلمهای گانگستری ده ۳۰ آمریکا را تشکیل می دهند و در واقع پس از ساخت این فیلم‌ها ژانر فیلمهای گانگستری متولد می شود و اوج می یابد بطوری که به عنوان یکی از سبک های سینمای تاکنون شمار بسیاری از فیلمهای تاریخ سینما را به خود اختصاص داده است.
فیلم دشمن مردم بویژه در این ژانر از محبوبیت و شهرت و اقبال بیشتری از طرف مردم برخوردار شده است که این امر هم به لحاظ ساختاری و هم بخاطر بازی درخور توجه جیمز گاگنی ستاره فیلمهای دهه ۳۰ بویژه در فیلمهای گانگستری تحقق یافته است. این فیلم در زمانی ساخته می شود که دو رخداد مهم پهنه کشور آمریکا را با مشکلات و مسائل خاصی مواجه کرده است. اولین رخداد بحران اقتصادی معروف آمریکا در سال ۱۹۲۹ می باشد که با سقوط سهام در وال استریت آغاز می شود و رکود اقتصادی و بیکاری تمامی جامعه را تحت تلاطمات عظیمی قرار می دهد. فشار اقتصادی مردم را در وضعیت بغرنج و بحرانی قرار داده و موجب افزایش جرم و جنایت در کشور شده است.
رویداد دیگر در این دوره ممنوع شدن خریدو فروش مشروبات الکلی است که قاچاق و معاملات غیر قانونی و زیر زمینی را به شدت افزایش داده و عده ای خلافکار را به امر تولید و عرضه غیر قانونی مشروبات الکی سوق می دهد. آل کاپن به عنوان مشهورترین جنایتکار در تاریخ آمریکا در این زمان ظهور می يابد و شناخته می شود و از این طریق یک مافیای قدرتمند را در شبکه خلافکاران بوجود می آورد. باید گفت تمام فیلم‌های گانگستری تولید شده همواره نیم نگاهی به شخصیت خاص ال کاپن و فعالیت‌های او داشته اند و در مورد خود ال کاپن نیز تا کنون چندین فیلم ساخته شده است. در فیلم دشمن مردم تشابهات زیادی به زندگی ال کاپن مشاهده می شود. جیمز گاگنی در نقش پاورز پس از انجام خلافهای کوچک در نهایت به عنوان فردی معروف در دسته خلافکاران نقطه تمرکز فعالیت‌های خود را بر قاچاق مشروبات الکلی قرار می دهد و در نهایت نیز جان خود را از دست می دهد.
نقطه مشترک همه فیلمهای ذکر شده در این دوره این است که تمامی این خلافکاران در همان سنین جوانی و یا میانسالی سزای اعمال خود را می بینند و یا توسط رقیبان و یا پلیس به قتل می رسند و در واقع هیچیک از آنها سرنوشت مطلوبی پیدا نکرده و به پیری نمی رسند ودر همان اوان جوانی پرونده شان بکلی بسته می شود. این موضوع در آنزمان اهمیت زیادی داشت بخاطر اینکه نیروی پلیس و حکومت اجازه ساخت فیلم‌هایی را که سرانجام آن برای خلافکاران موفقیت و شادکامی و فرار از چنگال قانون باشد نمی داد. با این وجود در این فیلم‌ها حس همذات پنداری و کشش به سمت شخصیت اصلی فیلم بطور برجسته قابل مشاهده است؛ مخصوصا فیلم دشمن مردم با بازی خاص جیمز گاگنی بر گرایش قلبی مخاطب به گانگستر می افزاید. ولی در نهایت این شخص خلافکار است که از صحنه خارج می شود و در واقع گوشزد به پیامی است که هیچ سرنوشت خلافکاری به سعادت و خوشبختی ختم نمی شود و همه به سزای اعمال جنایتکارانه خود می رسند.
در سال‌های بعد می بینیم که در فیلمهای گانگستری این محدودیت کمتر شده و فیلم‌هایی مثل پدر خوانده ساخته می شود که در آن پدر خوانده ( مارلون براندو در فیلم پدر خوانده ۱)با وجود چندین سؤ قصد جان سالم بدر می برد و با طول عمر طبیعی و در کهنسالی جان می سپارد.
اگرچه در دهه ۳۰ و ۴۰ با انتخاب فرانکلین روزولت به ریاست جمهوری آمریکا و با اصلاحات اقتصادی او تحت عنوان new dealاقتصاد آمریکا جان می گیرد و وضع اقتصادی و مالی به حالت تعادل باز می گردد و قانون منع تولید، خریدو فروش مشروبات الکلی نیز لغو می شود ولی اقدامات خلافکارانه به صورت سازمان یافته و مافیایی نه تنها متوقف نمی شود بلکه توسعه بیشتری می یابد.

آیا چین یک کشور پیشرفته است؟!

آیا چین یک کشور پیشرفته است؟!

محمد حسین قشقایی
اکثرا چین را کشوری پیشرفته و ثروتمند می دانند. البته با قسمت دوم آن موافقم، ولی در مورد قسمت اول آن اما و اگرهای زیاد وجود دارد و معتقدم یک کشور پیشرفته دارای شاخص‌های متعددی است که چین از آن بی بهره است؛ از جمله نقش و حضور در صحنه جهانی در زمینه تولید علم و هنر، ادبیات، فقدان فقر، کاهش طبقاتی، تکنولوژی بومی و شعور اجتماعی و سیاسی...که بنظرم چین در همه این موارد فاقد استاندارهای لازم یک کشور توسعه یافته است.
چین در تولید علم در سطح جهان حضور چندانی ندارد و هیچ فرد مشهور و دانشمندی از این کشور به دنیا معرفی نشده است. در زمینه کسب جوایز علمی نیز حضوری نداشته و تاکنون هیچ یک از جوایز علمی نوبل را دریافت نکرده است. در صورتی که کشوری مثل آمریکا کلکسیونی از جوایز رنگارنگ علمی و جوایز نوبل را در اختیار دارد. بنابراین با وجودی که یکی از اصلی ترین شاخص های توسعه و پیشرفت کامل تولید علم است چین در این زمینه جایگاهی ندارد. در زمینه ثبت اختراعات نیز این موضوع وجود دارد. در این زمينه و وجود تکنولوژی هم باید اذعان کرد که کشور چین در مهندسی معکوس و سرقت تکنولوژی و اختراعات سایر کشورها ید طولایی دارد. به همین خاطر هم هر کشور پیشرفته ای بخواهد به این کشور محصولات پیشرفته بفروشد تمام احتیاطهای لازم را برای پیشگیری از کپی سازی و سرقت تکنولوژی بکار می گیرد. هکرها و جاسوسان علمی و صنعتی این کشور سخت در فعالیتند تا حاصل دسترنج دیگران را بربایند.
اما در زمینه هنر و ادبیات نیز چین کشوری فقیر و عقب مانده است و هیچ نویسنده و هنرمند بزرگی را نتوانسته به دنیا معرفی کند. در صورتی که کشورهایی مثل ژاپن، اروپای غربی و آمریکا در این زمینه سرآمداند.
وجود فقر و فلاکت در این کشور با وجود ۱و نیم میلیارد جمعیت پدیده عادی است.
در مورد شاخصهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نیز موضوع کاملا مشخص و آشکار است. کشوری کمونیستی( مائو ایستی) بدون کمترین آزادی و دمکراسی در حوزه سیاسی ، کشوری کاملا اقتدار گرا با سطح بالایی از سرکوب و محرومیت مردم در اداره امور کشور همراه با سرکوب اقلیت‌های قومی و مذهبی چگونه می تواند یک کشور پیشرفته متوازن در همه عرصه ها را نشان دهد.

🔹در تمام این سالهای اخیر از دل تمدن نوین چینی یک «رمانِ» ماندگار، یک کتاب مطرح؛ یک فیلمنامه و اثر سینمایی عالمگیر؛ یک اثر موسیقایی که بین المللی شود تولید نشده است. یک «شبکه تلویزیونی» یا روزنامه فاخر که در عرصۀ فرهنگ/سیاست، تحلیگرانِ زبده و خبره داشته باشد شکل نگرفته است.

از هر آنچه که به جوششهای انسانی و خلاقیت انسانی مرتبط می شود هیچ «آثار جدی» ای از میان تمدن نوین چین بیرون نیامده است.
در واقع در تمدن چینی، «اصالت» به کالاست و از همینجاست که ازدل این تمدن نوین، نه موسیقی، نه شعر، نه رمان، نه سینما، نه هر چیزی و هر امری که به نحوی از انحاء به جوهرۀ خلاقیت بشری مرتبط باشد پدید نیامده است.
در طی اين سالها از دل تمدن چینی، فقط «کالا» بیرون آمده است!!!

https://t.me/qashghaii

نقد فیلم

نگاهی به فیلم ماندگار زندگی پنهان
ساخته ترنس مالیک
محمد حسین قشقایی

زندگی پنهان فیلمی بلند از تقابل و چالش یک انسان در انتخاب شکوه زندگی و جذابیتهای آن با پذیرش ارادی مرگ است. مرگی خودخواسته که دیگران آنرا بیهوده، خودخواهانه و بی نتیجه می دانند و همگان از دوستان ، اهالی محل و دهکده و نظامیان هر یک به دلیل و توجیهات خاص خود، پایداری در یک اعتقاد و باور ضدیت با جنگ و جنایات و کشتار دوران هيتلری را ابلهانه می پندارند و "فریتز" را به دست برداشتن از اعتقاد خود حتی به ظاهر برای رهایی از مرگ و کاهش فشارهای زندگی بر خانواده اش تحت فشارهای روحی (و حتی اخلاقی در برابر مسؤلیت حمایت از خانواده ) قرار می دهند. در واقع به غیر از همسرش که در هر شرایطی شوهرش را قبول دارد و از او حمایت می کند دیگران او را به عقب نشینی در اعتقادات و فقط امضا کردن یک برگه انصراف از باور های ضد هيتلری فرا می خوانند. ولی فریتز به عنوان یک تبعه اتریشی که به خدمت در ارتش هيتلری فرا خوانده می شود، از این کار سر باز می زند و دلیل آنرا مخالفت با جنگ و کشتار دولت فاشیستی آلمان می داند. این فیلم بر گرفته از یک واقعه تاریخی در جنگ جهانی دوم است که با تغییراتی دراماتیک به صورت فیلم در آمده است. جدای از موضوع جنگ که بستر اصلی این فیلم را مهیا می سازد ولی در لایه های عمیقتر آن ما با مفاهیم مهمتری مواجهیم ؛ مثل اعتقاد و باور فردی در برابر باورهای عمومی و یا تمکین به حقیقت و عدالت در برابر میهن پرستی و جنگیدن برای مام میهن ، پایبندی به خانواده در مقابل نگاه شخصی به وقایع بیرونی و ملی و کشوری. موضوع تقابل باورهای شخصی افراد در برابر نظام‌های حاکم یا مصلحت های اخلاقی حاکم بر جامعه و خانوادگی یا ملی و حتی مذهبی در تاریخ بشر اتفاق نادری نیست. در قرون گذشته نیز ما شاهد خود قربانی گری برخی از افراد برجسته تاریخ بوده ایم. سقراط جام زهر را می نوشد و حاضر نیست دست از باورها و فعالیت‌های خود بردارد.

تاریخ نمونه های بارز و یا ناشناخته ای از اینگونه شخصیت‌ها دارد که جان خود را بر سر اعتقادات خود می بازند فارغ از آنکه این عملکرد آنها تاثیری در روند تاریخ و دنیای امروزی آنها داشته باشد. فریتز از آن جمله افرادی است که وقتی به حقانیت باورهای خود دست می یابد صرفا بخاطر تمکین از حرف حق و حقیقت و نه اثر آن بر جنگ و اتفاقات روز مره جان خود را می دهد. افراد مختلف هر یک به جهتی او را از اینکار باز می دارند از دوستان که بر مصلحت اندیشی و حفاظت از خانواده که یک امر اخلاقی است تاکید می کنند و نظامیان و مقامات رسمی که کار او را بیهوده و عبث می پندارند و جانبازی اش را بی تأثیر در نتیجه جنگ می دانند و این که بزودی او را فراموش خواهند کرد.

در این زمينه روایت آست که سقراط قبل از نوشیدن جام زهر می گوید بیهوده است مردن برای مردمی که هنوز به آن میزان از بالندگی نرسیده اند که حق را از ناحق تشخیص دهند.
شخصیت دیگری که در تاریخ می توان آنرا مثال آورد، کرامول صاحب منصب انگلیسی است که با شاه در می افتد و حاضر نمی شود طلاق همسر شاه انگلستان را به رسمیت بشناسد و در این راه نیز سر خود را به باد می دهد.
گالیله دانشمند بزرگ ایتالیایی در عصر تاریک حکومت کلیسا در اروپا اعتقاد خود را در مورد مرکز نبودن زمین پس می گیرد تا جان خود را نجات دهد. برتولت برشت در کتاب خود" گالیله" که زندگی این دانشمند را مورد بررسی و تحلیل قرار داده گالیله را فردی ترسو و جبون می داند در حالی که از برونو جوردانو ایتالیایی که در همان دوران بخاطر عقایدش به آتش خشم کلیسا سپرده می شود تمجید به عمل می آورد.
فیلم مالیک در زمانی که جنگ چون کوره ای آتشین در جای جای جهان تنوره می کشد گویای روشنی از سرنوشت انسانی و انتخاب اوست. حقیقت و عدالت را کجای زندگی‌مان قرار دهیم؟ سوال اصلی این است.

آیا حق داریم هر چیزی را که دلمان می‌خواهد باور کنیم؟

 

باورها چیزهایی خصوصی نیستند که انتظار داشته باشیم کسی آن‌ها را زیر سؤال نبرد

دانیل دونیکلا

ترجمۀحسین رحمانی

فرض کنید در یک مرکز بهداشت پزشک اطفال هستید. یک روز پدر و مادری بچه‌‌شان را پیش شما می‌آورند و وقتی می‌گویید زمان واکسیناسیون بچه رسیده، به شما می‌گویند: اجازه نمی‌دهیم به بچۀ ما واکسن بزنید. دلیلش را می‌پرسید و جواب می‌دهند: «ما معتقدیم واکسن ضرر دارد». مسئله را توضیح می‌دهید، ولی با تحکم بیشتری ازتان می‌خواهند که «به باور ما احترام بگذار!» اما آیا می‌شود به باورهایی که روی زندگی دیگران اثر می‌گذارند فقط و فقط احترام گذاشت؟

آیا حق داریم به هر چیزی که دلمان می‌خواهد باور داشته باشیم؟ معمولاً این حقِ کذایی آخرین سنگر آن‌هایی است که خودشان را به نادانی زده‌اند، کسانی که با شاهد و مدرک در گوشه‌ای گیر افتاده‌اند و به این عقیده چنگ می‌زنند: «به نظر من تغییرات آب‌وهوایی چیزی جز دروغ نیست و اهمیتی ندارد که بقیه چه می‌گویند. من حق دارم چنین باوری داشته باشم!» ولی آیا چنین حقی وجود دارد؟
حق دانستنِ بعضی چیزها را به رسمیت می‌شناسیم. من حق دارم که شرایط استخدامم، تشخیص پزشک دربارۀ بیماری‌ام، نمرات مدرسه‌ام، نام شاکی‌ام، ماهیت اتهاماتم و چیزهایی از این قبیل را بدانم. اما باور و دانستن تفاوت دارند.
باورها رخدادی‌اند. باور داشتن به معنای آن است که حقیقت چیزی را بپذیریم. همان‌طور که جرج ادوارد مور، فیلسوف تحلیلی، در دههٔ ۱۹۴۰ بیان کرده است، بی‌معناست که بگوییم: «باران می‌آید، اما من باور ندارم که باران می‌آید». باورها میل و اشتیاق حقیقت را دارند، اما مستلزم حقیقت نیستند. باورها می‌توانند غلط باشند و شواهد و بررسی‌های منطقی تضمینشان نکنند. علاوه‌براین، باورها می‌توانند به‌لحاظ اخلاقی مشمئزکننده باشند. باورهای جنسیت‌زده و نژادپرستانه و [...]، باور به اینکه تربیت مناسب فرزند مستلزم «شکستن اراده» و استفاده از تنبیه بدنی است، باور به اینکه سالخوردگان را باید از روی ترحم خلاص کرد و باور به اینکه «پاکسازی قومی» نوعی راه‌حل سیاسی است نامزدهای احتمالی این دسته از باورها هستند. اگر این باورها را اخلاقاً نادرست می‌دانیم، فقط آن دسته از کنش‌های محتمل را محکوم نمی‌کنیم که ممکن است از این باورها ناشی شوند، بلکه مفاد این باورها و باور داشتن به آن‌ها و در نتیجه معتقدانشان را هم محکوم می‌کنیم.

چنین داوری‌هایی می‌تواند دال بر آن باشد که باور داشتن کنشی ارادی و اختیاری است. اما بیشتر اوقات باورها حکم وضعیت ذهنی و رویکرد و نگرش را دارند تا کنشی که از روی اراده باشد. بعضی از باورها، مانند ارزش‌های شخصی، آگاهانه و با اندیشیدن انتخاب نشده‌اند؛ این باورها از والدین «به ارث» رسیده‌اند و از هم‌نشینان «کسب» شده‌اند، غیرعمدی به دست آمده‌اند، نهادها و مراجع قدرت تلقینشان کرده‌اند و ریشه در شنیده‌ها و شایعات دارند. به همین دلیل گمان می‌کنم آنچه که مسئله‌ساز است مسیر رسیدن به باورهای غلط نیست، بلکه پافشاری روی این باورها است، مسئله امتناع از باور نکردن یا دست کشیدن از باورهایی ست که عمداً و اخلاقاً نادرستند.
اگر محتوای باوری از نظر اخلاقی نادرست تشخیص داده شود، خود آن باور هم نادرست پنداشته می‌شود. این باور که نژادی از انسان‌ها پست‌تر از انسان‌های کاملند صرفاً مرامی نژادپرستانه نیست که به‌لحاظ اخلاقی مشمئزکننده باشد، بلکه ادعایی نادرست هم به شمار می‌آید؛ گرچه نه از نظر کسی که به این باور اعتقاد دارد. برای آنکه باوری از نظر اخلاقی غلط باشد، نادرستی آن شرط لازم است اما کافی نیست. زشتی محتوای باور هم برای نادرستی اخلاقی آن کفایت نمی‌کند. متأسفانه حقایقی هم هستند که از نظر اخلاقی مشمئزکننده‌اند، ولی آنچه که باعث مشمئزکنندگی این حقایق می‌شود باور به آن‌ها نیست. زشتی اخلاقی این حقایق ریشه در گیتی دارد، نه در باور آدم‌ها دربارهٔ آن.
متعصب پاسخ می‌دهد: «کی هستی که بخواهی به من بگویی به چه چیزی باور داشته باشم»؟ این چالش گمراه‌کننده است: دلالت ضمنی این عرض اندام این است که تصدیق باور شخص مسئله‌ای است مرتبط با اراده و قدرت او. چنین ادعایی نقش واقعیت را انکار می‌کند. باورکردن چیزی است که فیلسوفان «مدیریت سازگاری ذهن با جهان» می‌نامند. باورهای ما غالباً انعکاسی از واقعیت‌اند و همین‌جا است که امکان دارد باورهایمان در هم بریزند. عقاید و باورهایی وجود دارند که غیرمسئولانه‌اند؛ به تعبیر دقیق‌تر، باورهایی هستند که به شیوهٔ غیرمسئولانه به دست می‌آیند و حفظ می‌شوند. چه بسا کسی از شواهد و مدارک چشم‌پوشی کند، شایعات و شنیده‌ها و اظهارات منابع مشکوک را بپذیرد، تناقض با باورهای دیگرش را نادیده بگیرد، از خیالات واهی استقبال کند و علاقهٔ شدیدی به تئوری‌های توطئه داشته باشد. منظورم این نیست که به گواه‌باوری۲ ویلیام کینگدم کلیفورد، فیلسوف و ریاضیدان قرن نوزدهمی، برگردیم. کسی که مدعی بود: «باور به چیزی که شاهد و مدرک کافی ندارد، همواره و برای همه کس نادرست است». کلیفورد در تلاش بود تا از «بیش‌باوری» غیرمسئولانه جلوگیری کند که در آن باورها را خیالات واهی و ایمان کورکورانه و احساسات (به جای شاهد و مدرک) برمی‌انگیزند یا توجیه می‌کنند. این گواه‌باوری زیادی محدودکننده است. در هر جامعهٔ پیچیده‌ای، شخص باید بر گواهی منابع معتبر و داوران خبره و بهترین شواهد موجود اتکا کند. علاوه‌براین، همان‌طور که ویلیام جیمز روانشناس در سال ۱۸۹۶ بیان کرد، بعضی از مهم‌ترین باورهای ما دربارهٔ دورنمای جهان و انسان ناگزیر بدون امکان دسترسی به شواهد و مدارک کافی شکل می‌گیرند. در چنین شرایطی (که در نوشته‌های ویلیام جیمز گاهی محدودتر و گاهی مفصل‌تر تشریح شده)، «اراده به باور» این جواز را به ما می‌دهد که باور بدیلی را برگزینیم که زندگی بهتری را نوید می‌دهد.
در بررسی انواع و اقسام تجربه‌های مذهبی، ویلیام جیمز خاطرنشان خواهد کرد که «حق باور داشتن» می‌تواند حال‌وهوای رواداری مذهبی را ایجاد کند. مذاهبی که خودشان را با باورهای ضروری (یا همان اصول عقاید) تعریف می‌کنند به سرکوب و شکنجه و نبردهای بی‌شمار علیه کافران دست زده‌اند و این رفتارها فقط از طریقِ پذیرش دوجانبهٔ «حق باور داشتن» متوقف می‌شود. باوجوداین و حتی در چنین بافتی، باورهای متعصبانهٔ افراطی را نمی‌شود تحمل کرد. حق‌ها حد و مرز دارند و مسئولیت می‌آورند.
شوربختانه امروزه به نظر می‌آید بسیاری از آدم‌ها برای حق باور داشتن امتیاز بزرگی قائلند و مسئولیت‌هایشان را نادیده می‌گیرند. نادانی خودخواسته و دانش غلطی که با ادعای «من حق دارم باور خودم را داشته باشم» از آن‌ها دفاع می‌شود، شرایط مورد نظر ویلیام جیمز را ندارند. کسانی را در نظر بگیرید که معتقدند فرود روی ماه یا تیراندازی دبستان سندی هوک واقعیت نداشته‌ و نمایشی بوده که حکومت ترتیب داده؛ یا کسانی که معتقدند باراک اوباما مسلمان است یا زمین تخت است یا تغییرات آب‌وهوایی ساختگی است. در چنین مواردی، اعلام حق باور داشتن شکلی سلبی دارد. به بیان دیگر، قصد و نیت اظهار چنین حقی این است که گفت‌وگویی سلبی راه بیندازد و تمام چالش‌ها را به بیراهه بکشاند و بقیه را از مداخله در اصول اعتقادی شخص منع کند. ذهن این افراد بسته است و برای یادگیری گشودگی ندارد. شاید آن‌ها «حقیقتاً مؤمن» باشند، ولی به حقیقت ایمان ندارند.

این طور که پیداست، باور داشتن هم مانند اراده برای استقلال و خودمختاری مؤلفه‌ای اساسی است و مهم‌ترین پایهٔ آزادی به شمار می‌آید. اما باز به قول کلیفورد، «باور یک شخص به هیچ عنوان مسئله‌ای خصوصی نیست که فقط به خودش مربوط باشد». باورها به رفتارها و انگیزه‌ها شکل می‌دهند و انتخاب‌ها و کنش‌ها را هدایت می‌کنند. باور داشتن و دانستن درون اجتماعی معرفتی پدید می‌آید و پیامد این باورها را همین اجتماعات باید تحمل کنند. قواعدی اخلاقی برای باور وجود دارد، قواعدی برای تحصیل، حفظ و چشم‌پوشی از باورها؛ و این قواعد اخلاقی است که هم حق باور داشتنمان را پدید می‌آورد و هم این حق را محدود می‌کند. اگر باوری غلط یا به‌لحاظ اخلاقی مشمئزکننده و یا غیرمسئولانه باشد، باورهایی هم هستند که خطرناکند. و ما حق نداریم باورشان داشته باشیم.

زندگی و مرگ، دیگر هیچ

زندگی و مرگ، دیگر هیچ

محمد حسین قشقایی

از اولین باری که پای به دانشگاه گذاشتم سالهای زیادی می گذرد و من تجربیات بیشماری را پشت سر گذاشته ام. سالهایی که باعث تغییر نگاهم به زندگی شده است. زمان می گذرد و مدام با خود می گویم این روش و نوع زندگی که در پیش گرفته ام درست است یا نه. به گذشته که نگاه می کنی این سئوال همیشه با توست که می شد جور دیگری زیست و در مورد هر آنچه که در پیرامونت هست جور دیگری فکر کرد. سعی در انعکاس آن چیزهایی که تو را خشنود می سازد یا مواردی که تو را ناراحت و دلزده می سازد، چیزی است که مدام همراه توست. ظرف زمان مدام پر و خالی می شود. تو به مرز پیری نزدیک می شوی. پیری همچون رخت تازه و مندرسی نیست که به تن کنی. کهولت نمادی از ایجاد تغییر و تحول در نگاه انسان به زندگی است. این نگاه به مرور در انسان عمیق تر می شود. احساس می کنی وقت چندانی نداری در حالی که هنوز کاری انجام نداده ای و چیزی که باعث راضی کردنت باشد اتفاق نیفتاده است. اما این نگاهها نیز دو گانه و متعارضند. در همان حال به خود می گویی مگر باید چکار می کردم. مگر برای این روزگار جز زندگی کردن کار دیگری هم باید انجام داد. ما محتوم به زندگی هستیم. این راهی است که هر شخصی با متولد شدن می پیماید. راه گریزی نیست. پایان این راه هم جز مرگ چیز دیگری نیست. اما این که در این مسیر تولد تا مرگ چگونه زیستی و چگونه عمر خود را صرف کرده ای چه اهمیت دارد. شبها که سر بر بالین می گذارم این افکار مرا با خود می برد و فکرهای دیگری نیز مدام دوره ام می کنند. هر فکری مرا به سوی خود می کشد و می خواهد تمام من را به تسخیر خود درآورد. اما هر فکری زمان کوتاهی می ماند و می رود. احساسم با هیچ یک از آنها همراه نمی شود. من هنوز تکلیف خود را با خودم تمام نکرده ام. هنوز نمی دانم مهمترین چیز در زندگی چیست. هنوز حس می کنم در اول راهم ولی گویی هیچ چیز نمی دانم. با وجودی که 5 دهه از عمرم می گذرد، گویی هیچ امر ثابتی برایم نمانده است. ثابتها فقط دقایق و ثانیه هایی است که به سرعت به پیش می تازند. این لحظات حتی از فکر من هم سریع تر حرکت می کنند. تا می خواهم بر روی چیزی تمرکز کنم زمان آن گذشته است و لحظه ای دیگر فرا رسیده. این لحظه ها تمام چیزهایی است که دارم. حداقل می توانم بگویم این لحظه ها فقط مال خودم است؛ به من تعلق دارد و کسی را قادر به نفوذ در آن و یا ربودن آن نیست. چون در مغز من می گذرد. چیزی است که پیدا نیست حضور فیزیکی ندارد. مثل هوا بی رنگ است ولی وجود دارد. و من حس می کنم که نفس می کشد. زنده است چون من در این فضا غوطه می خورم. ذهنم در این فضا جولان می دهد. می دود بازی می کند می خوابد گریه می کند می خندد. شاید فکر کنی اینها سخنان یک بیمار روانپریش است. شاید هم درست حدث زده ای. اما من اینها را از خود رهایی می نامم. از خود دور شدن و از بیرون به خود نگریستن. لحظات این امکان را به من می دهند. لحظات با من بازی می کنند و هر وقت که بخواهند سر به سرم می گذارند. من در خیلی مواقع خود را در اختیار آنها می گذارم و هرگونه من بودن را از خود بازمی ستانم. سئوال اساسی این است که من از دنیا چه می خواهم و دنیا از من چه می خواهد. اگر این دو سئوال جواب داده شود شاید خیلی از مشکلاتم حل شود. آنهایی که خود را با باورهای خویش آشتی داده اند راحت زندگی می کنند. کمتر هراسی در دل راه می دهند. من که اینگونه نیستم چگونه می توانم دوام بیاورم. ارزشها برایم امر قدوسی نیستند. تنها اخلاق می ماند که آن هم به لباسی مندرس و بی قواره تبدیل شده است. در کشوری که من زندگی می کنم اخلاق ریشه سوداگری دارد و فقط برای دیگران زیبنده است. ما خود نباید از اخلاق سخن بگوییم چرا که پایبند آن نیستیم ما با خود هم رو راست نیستیم. درک ما از زندگی وارونه است. تبدار است. بی ریشه است. این است زندگی شرقی در عصری که ما زندگی می کنیم. ریشه هایمان از زمین کنده شده ولی هیچ نهال جدیدی جای آن کاشته نشده. فقط به تظاهر کردن خو کرده ایم. چرا نباید همانگونه که هستیم زندگی کنیم. یکبار برای همیشه خود را به خود بشناسانیم. حقایق خود را دریابیم و به سمت صداقت با خود و دیگران به پیش برویم. در این صورت ممکن است به واقعیات برسیم و به درستی تن بدهیم.  

یادداشت: محمد حسین قشقایی کارشناس تامین اجتماعی

کوچک زیباست؟!

1-  بیاد دارم در گذشته های دور، کتابی یا عنوان« کوچک زیباست« به دستم رسید. نمی دانم به چه علت این عنوان برایم جالب بود و عجیب. کنجکاو شدم آنرا مطالعه کنم. وقتی شروع به مطالعه کردم متوجه شدم موضوع کتاب مربوط به مدیریت و مباحث اداری است . مباحث و موضوعات کتاب و سخن تازه ای که این کتاب مطرح می­کرد برایم تازگی داشت، ولی حساسیت و توجه خاصی به آن نداشتم چون هنوز وارد عرصه کار و اشتغال نشده بودم و موضوع زیادی در مورد مسائل اداری، مدیریت و منابع انسانی نمی دانستم. اکنون که سالهای زیادی است در دستگاه اداری مشغول بکارم و به قول معروف سرد و گرم روزگار را در سیستمهای اداری چشیده ام، نکاتی که آن کتاب مطرح کرده بود برایم معنا و مفهوم عمیقتری یافته است. حرف اصلی این کتاب در مورد دستگاهها و واحدهای اداری بود و در نهایت نتیجه گرفته بود که هر دستگاه اداری که رشد غیر منطقی داشته باشد، دچار نقصان و ضعف در کارایی می شود . البته در کتاب دلایل خاصی در ارتباط با این تز و دیدگاه مطرح شده بود، که قابل اعتنا و توجه بود. در این کتاب آمده که فربه گی و بزرگی سیستم اداری نه تنها موجب سنگینی و سستی در حرکت و پویایی می شود، بلکه تنش و کنتاکت بین کارکنان را که یکی از مهمترین زمینه های کاهش کارایی در واحدهای اداری است، افزایش خواهد داد. به نظرم خواندن این کتاب برای کلیه مسئولین و صاحب منصبان اداری لازم و در خیلی از زمینه ها راهگشا خواهد بود.

2-   متاسفانه تب «افزایش و بزرگی» در احداث و راه اندازی مراکز مختلف خدماتی- اداری  کشور را فرا گرفته است. این که گفته شود فلان مرکز در ایران یا در منطقه تک و بی نظیر است، برای عده ای از مسئولان نشانه توانایی و قابلیت شده است . در صورتی که هر مرکز یا واحد خدماتی را باید با توجه به نیاز کشور و محل مورد نظر ایجاد کرد. اکثرا بدون توجه به نیازمندی های محل مبادرت به تصویب و اجرای پروژه های بلند پروازانه می کنند که این اقدام نه تنها به دلیل بزرگی، مدت زمان زیادی برای احداث، راه اندازی و ارائه خدمات نیاز دارد، بلکه مسائل و مشکلات دیگری  ؛ از قبیل ایجاد تمرکز،  شلوغی ، مشکلات رفت و آمد، عدم توانایی در اداره درست و منطقی ، سردرگمی مراجعه کننده و ارباب رجوع و... به وجود می آورد.

3-   گرچه در مورد مسائل درمانی تخصص ویژه ای ندارم ولی بخاطر مختصر تجربه و مطالعه ای که در امور اداری و مدیریتی دارم ، بر خود فرض دانستم ،  این مختصر را در مورد بیمارستان سازی در سازمان تامین اجتماعی بنگارم. همانگونه که همگان اطلاع دارند سازمان تامین اجتماعی به لحاظ آن که متولی اجرای بندهای (الف و ب)[1] ماده 3 قانون تامین اجتماعی با توجه به قانون الزام[2] می باشد، با دریافت حق بیمه مقرر درماده 28  قانون (9درصد دستمزد مشمول کسرحق بیمه ) از بیمه شدگان به ارائه خدمات درمانی به مشمولین خود می پردازد. سازمان تامین اجتماعی به عنوان دومین تولید کننده درمان در کشور، دارای  مراکز درمانی فراوانی در نقاط مختلف کشور است و با توجه به هزینه ها و مخارج حوزه درمان که مبلغ بسیار بالایی را در بر می گیرد، لازم است در این زمینه به لحاظ رعایت اصل «هزینه-فایده»[3] دارای برنامه و طرح دقیق وعلمی باشد. ضمن این که اجرای طرحهای حوزه درمان به شدت به حسابگری و توجه نیازمندیهای منطقه به لحاظ تعداد بیمه شده و... نیاز دارد. البته سازمان در این زمینه دارای یکسری معیارها و ملاکهایی است که موظف است مطابق این معیارها به تاسیس مراکز درمانی در کشور اقدام نماید. اما در برخی موارد تصمیمات برای احداث مراکز درمانی، مطابق معیارهای پذیرفته و مصوب اتخاذ نمی گردد و به لحاظ مسائل سیاسی، جناحی و سفارشات و فشارهای سیاسی مختلف از طرف مقامات محلی و کشوری و..این ضوابط زیر پا گذاشته می شود. شاهد بوده ایم در مناطقی به احداث بیمارستان یا مرکز درمانی اقدام گردیده که استانداردهای لازم را نداشته و آمار و ارقام از همان ابتدا حکایت از فقدان تحقق ظرفیت لازم در آینده برای این مراکز را داشته است.

4-   اما نکته ای که موجب شد در این زمینه دست به قلم شوم ، تب جدیدی است که در سازمان مذکور در مورد بیمارستان سازی، در میان مسئولین، بالا گرفته و بعنوان اقدامی مهم و افتخار آمیز مطرح می شود. ساخت بیمارستانهایی همچون میلاد تهران در نقاط مختلف کشور موضوعی است که متاسفانه از حالت تبلیغ و شعار به واقعیت بدل شده است.. بیمارستانهایی که در سطح وسیع  و معظمی ساخته شده و همانند بیمارستان میلاد در تهران بتواند خیل عظیمی از جمعیت و خدمات درمانی را پوشش دهد. عملکرد و تجربه اخذ شده از بیمارستان میلاد تهران نشاندهنده عدم کارایی و موفقیت اجرای چنین طرح هایی در ایران است. همانگونه که در ابتدای سخن به آن اشاره داشتیم بزرگی هر چیزی نه تنها به معنای خوب بودن آن نیست، بلکه می تواند زیانبار نیز باشد.

  دستاوردهای کشورهای پیشرفته در سالهای اخیر ثابت کرده که هر چه قدر سازمانها بزرگتر بوده و گسترش یابند از کارایی و توانایی آن کاسته می شود. به همین دلیل در کشورهای مذکور بجای بزرگ کردن بنگاهها و سازمانها آنانرا به واحدهای کوچکتر تقسیم می کنند، تا کارایی و پویایی آنها حفظ شود . علم مدیریت نیز این امر را اثبات کرده است. احداث بیمارستانهای بزرگ همانند بیمارستان میلاد تهران در نقاط دیگر کشور، اقدام اشتباهی است که متاسفانه بر اجرای آن توسط مسئولین سازمان اصرار می شود. بجای تاسیس بیمارستانهایی به بزرگی میلاد که هم باعث هزینه های سرسام آور شده و هم سازو کارهای مدیریتی و تشکیلاتی لازم برای اداره آن به نحو بهینه فراهم نیست، نوعی اتلاف هزینه است. کمتر کسی است که پس از مراجعه به بیمارستان میلاد تهران از بلبشو ، بی برنامه گی، شلوغی و دادن وقتهای طولانی مدت پذیرش در این بیمارستان گله مند نباشد. بهتر نبود بجای چنین بیمارستانی که برای آن منطقه نیز یک معضل ترافیکی ایجاد کرده به تعداد بیشتری بیمارستان کوچک در نقاط مختلف شهر احداث می کردیم. یادم هست که در همان زمان نیز صحبت از آن بود که برای اداره این بیمارستان، مدیر از خارج آورده شود که بعداً به دلایلی مسکوت ماند. در شرایط فعلی نیز اقدام به  احداث بیمارستانهای بزرگ در نقاط مختلف کشور را حیف و میل منابع سازمان می دانیم و معتقدیم باید به فکر ساخت تعداد بیشتری از مراکز درمانی در مقیاسی کوچکتر با کارایی و توانمندی بیشتر در نقاط مختلف کشور بویژه در مناطقی که فقدان مراکزدرمانی در آنها به شدت احساس می شود، باشیم.  بنابراین توصیه می شود بجای یک بیمارستان بزرگ چندین کلینیک تخصصی در چند گوشه شهر احداث گردد تا با تراکم و ترافیک انبوه مراجعه کننده نیز مواجه نباشیم. بیمارستانهای بزرگ برای منطقه خود یک معضل شهری و ترافیکی ایجاد می کنند و منطق درون شهری را به هم می ریزند. این در حالی است که بیمارستانهای بزرگ به دلایل مختلف؛ مثل عدم وجود مدیریت بهینه و تخصصهای مورد نیاز در اداره این بیمارستانها وعدم تناسب با نیازهای منطقه ای، عموماً از ضریب حداقلی اشغال تخت ، طبق استاندردهای معمول  نیز برخوردار نیستند و این امر متاسفانه باعث هدر رفتن پول بیمه شدگان و ثروت جامعه می شود.



[1] - ماده3 قانون تامین اجتماعی مصوب 1354:  تامين اجتماعي موضوع اين قانون شامل موارد زير مي‌باشد:

الف- حوادث و بيماري­ها

ب- بارداري

ج- .......

[2] - قانون الزام سازمان تامين اجتماعي به اجراي بندهاي «الف و ب» ماده 3 قانون تامين اجتماعي مصوب 21/8/1368

[3] - cost-benefit