مسخ کافکا در آینه وجود
مسخ کافکا در آینه وجود
م.ح.قشقایی
در رمان کوتاه مسخ نوشته فرانس کافکا با شخصیتی به نام گرگور سامسا مواجه هستیم که تمام زندگی، آسایش و آینده خود را فدای راحتی و آسایش خانواده کرده است. خانواده او شامل یک پدر بیکار که خود را به تمارض زده و کار نمی کند و مادر خانواده و یک خواهر. تمام بار زندگی بر دوش سامساست. او در واقع خود را قربانی خانواده خود کرده است. او کارمندی است که هر روز صبح زود باید از خواب بیدار شود تا به سرکار برود؛ کاری که اصلا به آن رغبتی ندارد.
ولی یک اتفاق روند داستان را تغییر می دهد. یک روز که او از خواب بیدار می شود می بیند که به یک حشره غول آسا تبدیل شده است. موجودی نفرت انگیز؛ که خانواده نیز به تدریج او را طرد می کنند و در واقع بدور می اندازند، زیرا دیگر قادر نیست به سرکار برود و پول در بیاورد و از جهت دیگر هم به یک موجود کریه و غیر قابل تحمل تبدیل شده است. در ادامه سامسا پس از مدتی که در اتاق خود حبس می شود و از طرف خانواده نیز کنار زده می شود؛ می میرد.
پس از مرگ او پدر و سایر افراد خانواده که حالا دیگر کسی نیست که از آنها حمایت مالی کند، مجبور می شوند به سر کار بروند و برای ادامه زندگی کار کنند و پول در آورند.
در نهایت داستان اینگونه به پایان می رسد که خانواده به صورت عادی بدون این که از نبود سامسا دلتنگی به دل راه دهند یا حتی اسم او را بیاورند، به زندگی خود ادامه می دهند.
در مورد کتاب مسخ کافکا نظرات و تحلیلهای زیادی به نگارش در آمده است و هر یک خواسته اند به شکلی مفهوم و معنای این داستان را کشف کرده و دریابند
به نظر من مسخ شدگی در اینجا در واقع نوعی قربانی شدن و قربانی کردن خود برای دیگران است. این زندگی کسی است که تمام بار سایرین را بدوش می کشد و از خانواده حمایت می کند؛ به سر کاری می رود که اصلا دوستش ندارد؛ صبح های زود به سختی از تختخواب گرم و نرم بر می خیزد به سرکار می رود تا بتواند معاش خانواده را تامین کند. سامسا در واقع در اینجا یک قربانی است کسی که از خودگذشته تا دیگران در آسایش باشند؛ ولی وقتی از حالت اولیه و عادی خود خارج می شود، دور انداخته می شود و تمام زحماتش به فراموشی سپرده می شود و به سرعت از یاد می رود؛ به طوری که حتی خانواده حاضر نیستند در جمع خود اسم او را هم به زبان بیاورند.
در حقیقت سامسا خودش باعث قربانی شدن خود شده است؛ یک قربانی خودخواسته؛ زیرا اجازه داده که دیگران از او سوء استفاده کنند. این داستان به طور تمثیلی روایت زندگی ما انسانهاست. کسانی که خود را نابود می کنند؛ در واقع خود را فدا می کنند با این تصور که انسانهای فداکاری باشند و یا فداکار بنظر آیند. در صورتی که اینگونه نیست و این تصور کاملا باطل است. آنها فقط یک قربانی اند و به تعبیری محترمانه فردی ساده و خوش باور. مشکل و ایراد اول این افراد این است که برای خود ارزش قائل نیستند. اگر شخصی خود را هیچ بداند و دیگران را بر خود ارجح بداند اولین ضربه را به خود زده است و بعد هم دیگران. چون همان دیگران که ممکن است نزدیگترین افراد هم باشند در مقابل او روز به روز جسورتر می شوند و توقعاتتان افزایش می یابد. زمانی می رسد که این شخص فرسوده شده است؛ از رنگ و رو افتاده است؛ مثل سامسای داستان کافکا دیگر گاوشیرده نیست؛ فقط یک موجود کریه المنظر و ناتوان است که به راحت می توان او را دور انداخت و به فراموشی سپرد...