تذکار

استفاده از مطالب و اشعار این وبلاگ بدون مجوز نویسنده و صاحب وبلاگ ممنوع است.

ماتم

در این چند ماه پر ماتم
دریغ از لحظه ای لبخند
بر بالین خود بنشستم
عزادار مرگ خود هستم
تنم رنجورتر از هروقت
رسیده به تَهی بن بست
غمی انبوه تر ازاین نیست
چنان تیره، چنان نحوست*

م.ح.قشقایی
*بد یمن، نحس

شب

🌒🌒🌒🌒🌒

شب

شب از شادی لبالب شد
تشنه بودم، تشنه دیدار
در آن شب ، ان شب دیدار
ساغرم پر از کرامت شد
شدم سیراب مهر تو
فزون از سرّ عشق تو
شب از ظلمت برون افتاد
سحر راهی دگر بگشاد
شبم غرق نوری گشت
بهشتم پر ز حوری گشت
چو از خواب خوشم رَستم
سیاهی آمد و بنشست
تمام حس خوبم رفت
به خوابی درگذشته پیوست
م.ح.قشقایی

🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒

بدرقه

بدرقه

به سروی تکیه می دادم
که هر روز تکیه گاهم بود
نگاه مهر آگینش
همیشه بدرقه حالم بود
زمانم در کنار او
پر از احساس خوشبختی بود
نهفته عشق را در خود
شعله های ارغوانی بود
مرا در خود شکست وقتی
سفر رفت یکه و تنها
مرا در کوچه بن بست
رها کردو آتشم افروخت
چرا سهم من از دنیا
همین یک تکه رویا بود
ولی ندیده قصه کامل
سیاهی پشت آنها بود
چه دردی بود این درد
هنوزم در دلم بلواست
چراغ نیمه خاموشم
غروبی از همان روزاست

م.ح.قشقایی

افق

افق

رخ تو بادبان کشید
به سوی عرصه‌های دور
به هر افق که بنگری
نبینی پرتوی ز نور
تو غرق در فضا شدی
چو قطره در میان آب
روان شدی به ناکجا
چو واژه های در کتاب
تو جزیی از دریا شدی
امروز بی فردا شدی
نشانی از تو نماند
به جز غرور خسته ای
که در هجوم لحظه ها
دوان دوان شکسته ای
غروبی از زمانه ای
تو در مسیر زندگی
ناگه چنان برون شدی
که مرگ شد بهانه ای
م.ح.قشقایی

ترس

ترس

فرو خفته آفتاب به وقت سحر
نیامد نوری از سمت خاور دگر
همه خفته در شب بی فکر و بار
نیامد بانگی زکس از این وضع خوار
چرا در پگاه نیست نوری آشنا
چنین خفته و خاموشند و بی صدا
قلندر شده زنجره در غیاب مرغ سحر
گشته زوزه گرگان جایگاه آواز و هنر
چو در شب بپاشند تخم ترس را
نبینی کسی را برون از خانه ها
همه مست و بی حس در این وادی اند
گرفتار راههای به بی راهی اند
م.ح.قشقایی

صبح شوم

صبح شوم

صبح به خیر امروز
معنی ای دیگر داشت
یه طلوع بی نور
در پس ابرهای ضخیم
تند بادهای عظیم
با حجم بزرگی از باران و تگرگ
یه هجوم سنگین
بر سقف خسته این کومه سرد و کهنه
با غریو صداهای قژ قژ این طاق ضعیف
این هراسی است پر از تهدید و خطر
بانگ فریادی است از عصر جنون
زاده اعمال سخیف
در پیکره این هستی
دل آشوب زمین
طعنه مرگبار فضا
راز خشمی است نهان
ناله ها پر دامن
شِکوه ها سرد و عبوس
آسمان تار از این مُهر کثیف
هست گوش شنوایی هنوز؟
یا که دلها خفته است
نیست بازاری دیگر
که شراع مهر و شادی بکند
سبد عشق هویدا بکند
افسوس که در این کومه نالان
نغمه دلکش آواز تهیست
م.ح.قشقایی

گرفتار

گرفتار

برای تو ای دلبر نیکو خصال
نه دل مانده نه تمنای وصال
تو عاشقان را برون کرده ای
بهار دل ما را خزون کرده ای
در این سرنوشت بد سگال
حضور تو بوده در آن بی مثال
شکار تو بودم شکاری ضعیف
ترحم نکردی بر این جسم نحیف
سزاوار اینم که در دست تو
بسوزم بسازم به خواست تو
دلم را به میل تو همراه کنم
تن و جان فدای این راه کنم
تو ایستاده ای در بلندای زمین
ز فریاد تو رعشه افتد چنین
من از عشق تو مجنون شدم
گرفتار این راه پرخون شدم
م.ح.قشقایی

مدارا

با من مدارا کن دلم
از دیده دریا کن دلم
در راه و رسم دوستی
خود را فدا کن دلم
گر آواز خوان محفلی
خود را چو مینا کن دلم
در این مسیر پر خطر
خود را مهیا کن دلم
درگیر عشق تو منم
من را چو عنقا کن دلم
من از تو دیدم بس نشان
حالم رو احیا کن دلم
در این سرای رنج و غم
شادی مهیا کن دلم
در این دیار پر فریب
هجری تو بر پا کن دلم
با یک کلام خوش زعشق
حسم رو زیبا کن دلم
در راههای تو به تو
راهی تو پیدا کن دلم
در این دنیای بی کسی
یاری تو پیدا کن دلم
م.ح.قشقایی

بازی دنیا

بازی دنیا

بازی دنیا رو دیدی
یه کمی باهاش نشستی
دیدی چه فریبی داره
پر از آدمای مکاره
توی این زمان کوتاه
خیلی چیزا رو دیدی
خیلی حرفها رو شنیدی
اما میون این همه جنجال
چشم دل را بده پر و بال
دل سنگینی داره دنیا
پر ز قصه های فریبا
دلهای خاکستری رنگ
می زنند بر زندگی چنگ
پر دلتنگی است اینجا
خاطرات مونده هرجا
حالا گم شده تو رویا
تموم خواسته های ما
حکایت ما در این دنیا
قصه ای است پر از معما

م.ح.قشقایی

برای عزیز زندگیم

برای عزیز زندگیم

از آن زمان که رفتی ميهمان خاطراتم
از آن زمان که رفتی خسته از این دیارم
تمام این شبهایم تنهایی و فغان شد
از آن زمان‌که رفتی بهار من خزان شد
کنار تو بودم تمام لحظه های عمرم
کنون چو برگ خسته بازیچه دست بادم
شادی هایم پریدند اسیر غُصه ام من
جسمی غریب و تنها همدم گریه ام من
دیگر نمانده در ذهن جز تصویرهای ماتم
فقط تو هستی هر دم در جای جای قلبم
به شوق دیدار تو از مرگ نمی هراسم
امید آنکه پس از مرگ ببینمت یکبارم
م.ح.قشقایی

عرارد

عزادارم

عزادار نفسهاتم

غریق عشق دریاتم

شکسته از غم دوری

نیازمند مهر دستاتم

ای نماد پاکی و دریا

غریب زار پیداتم

هجوم حجم دلتنگی

فدای یک لحظه باهاتم

اگر پر از همه چیزم

ولی در پیش تو هیچم

اگر عقاب پروازم

هنوز در زیر پاهاتم

جهانم بی تو یکسر هیچ

زوال هر روزِ دردهاتم

م.ح.قشقایی

پرستوی بی تاب

پرستوی بی تاب

پرستویی سرگردان
گرفتار توفان
با صدایی گرفته فریاد می زند
و دلها را به کمک فرا می خواند
در آن هوای غبار الود
پرسه های بیهوده او را به هر طرف می راند
آشیانه ای از مهر می خواهد
کوچک و امن
بر شاخه درختی
یا در زیر شیروانی یک کومه فرسوده؛
پرستویی تنها
در گرداب این مرداب پیر
دست و پا می زند
ریسمان حیات کجاست
تا به آن چنگ زند
پرستوی مهاجر
پرستوی بی کس
با بالهای خسته از پرواز
اینک زمین را می جوید
محلی آرام
بر شاخه ای بی بر و خشک
لیک تنها چیزی که مانده
همین تک درخت تنهاست
م.ح.قشقایی

پرواز

برای عزیزانی که به تازگی پرواز را بر ماندن ترجیح دادند

یکی از بزرگان ادبیات جهان گفته مرگ هر انسانی مرگ یک نسل است؛انقراض یک نسل است. هر انسانی یک دنیای گسترده در ذهن دارد که برای دیگران غیر قابل کشف و دسترسی است. فقط مختص اوست. هر انسانی با دیگری متفاوت است نه از نظر شکل و شمایل بلکه از نظر ذهن و خصائل. هر انسانی که از دنیا می رود یک دنیا و یک نسلی را با خود می برد. همه انسانها برای خود دنیایی دارند، تجربیاتی دارند، خصوصیات منحصر به فردی دارند. دستاوردها و کشفیاتی مختص خود را دارند. وقتی می میرند همه اینها را با خود می برند. ممکن است بعضی چیزها را به دیگران منتقل کرده باشند و یا میراث های مختلف کتبی و شفاهی و مادی از خود بیادگار گذاشته باشند. ولی این یادگارها و میراث ها بسیار اندک تر از آن چیزی که او در درون داشته و با خود برده است. انسان با وجود ذهن و تعقل تنها موجود هستی است که این ویژگی را دارد، تعقل و خیال حدود و مرز ندارد. با خیال و تصور می توان هستی و دنیا را به تصرف در آورد. مهم ذهن شماست که آن را بخواهد و در مسیرش حرکت کند. تمام هستی می تواند در ذهنت جای گیرد فقط کافیست تصور کنی و خیال را به پرواز در آوری. او خود همه چیز را می یابد و بر همه چیز مسلط می شود. چنین اذهانی اگر بمیرند جایگزین ندارند؛ همه دنیایشان و همه ذهنیاتشان را با خود می برند.‌مرگ هر انسان انقراض نسل اوست...
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

برف



برف
برف آن نمادین صنعت خلقت
زمرد تاج گردون مهر
چکیده راز هستی
در بلورین لعبت عالم
مرا اینگونه مهمان کرد
مرا اینگونه مسحور خودش کرد
امروز آسمان بخشید از جانش
درّ و گوهرهای بسیار
نسیم و برف دست دردست
آفریدند مهر و شادی
در کوچه پس کوچه های این دشت
آفرین باد؛ آفرین باد
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

چشم

چشم

وای از آن شب
شبی که تمام احساسم به تاراج رفت
شبی که تو بودی من و ستاره های آسمان
مهتاب به ما چشمک می زد
و آسمان نگاه پر تلالو خود را به سوی ما می ریخت
آن شب چه بود؟
رویایی که به حقیقت پیوسته بود
سهم من از آن رویا همه هستی بود
که در چشمان تو جا گرفته بود
وقتی چشم تو بود همه چیز بود
و تمام قصه های خوب از آن می تراوید
وای از آن چشم!
وای از همه چشمهای عالم!
که زنجیره هستی را به هم پیوند می داد
چشم چگونه رازی است در هستی
چگونه محمل و گنجینه ای است در دنیا
آن چشم در آن فقیرترین کلبه دنیا نیز
گنجینه ای بود از همه زیبایی ها
گرانترین تمام گوهرها
چگونه می شود که ما چشم ها را به راحتی می بندیم
و دنیا را از این زلال پاک محروم می کنیم
چشم یاد آور هزاران سال سخن است
که در یک کره کوچک پنهان شده است
م.ح.قشقایی

ونگوگ تنها


ونسان تنها
همه ونسان ونگوگ نقاش بلند آوازه را دیوانه می دانند. داستان زندگی او آنگونه که در کتاب‌ها و فیلم های ساخته شده تصویر شده او را روانپریش و مالیخولیایی نشان می دهند. آیا واقعا ونگوگ دیوانه بوده است؟ البته بستگی دارد که دیوانگی را چگونه تصور و تصویر کنیم؛ اگر کسی را که مثل سایر انسانها زندگی نمی کنند و زندگی را انگونه که مردم عادی می بینند نمی لینند بله ونگوگ مجنون و دیوانه بوده است چون طرز زندگی و رفتار او همانند سایرین نبوده است. با این تصور باید خیلی از بزرگان تاریخ بشر را دیوانه و روانپریش بنامیم؛ مثل داستایوسکی و تولستوی نویسندگان روس، مارسل پروست نویسنده فرانسوی، فرانتس کافکا و بسیاری دگر را مجنونم به نصور آوریم. اما واقعیت این است که این اشخاص با مردم فرق داشته اند و چون فرق داشته اند توانسته اند اًاری ماندگار به یادگار بگذارند. آنها در واقع عتشق بوده اند. ونگوگ عاشق بود و دیوانه نقاشی. انقدر در نقاشی و رسم تصاویر ذهنی خود که از طبیعت اطراف الهام گرفته شده بود غرق بود که چیری را نمی دید. چه انکه عاشق غیر معشوق چیز دیگری نمی بیند.

اگر تمام دنیا هم او را طرد کنند و با او مخالفت کنند برایش مهم نیست او ساخته دنیای دیگری است. ونگوگ به گونه ای بود که حتی با دوستان همقطار خود هم نمی توانست کنار بیاید. گوگن مدتی با او زندگی کرد ولی نتوانست دوام بیاورد و ونگوگ تنها ماند. سرنوشت او تنهایی و عسرت بود. یک زندگی عجیب پر از سوالات بی جواب در موردش.
م.ح.قشقایی

شعری از مرتضی شمس

گاه در قعر سیاه چاک خارا سنگ
شعله‌ی سبز نگاه ببر چابک چنگ؟
مادر ، آیا لاله‌ی خورشید
می‌شکوفد در ستیغ کوهسارانت؟
بگو مادر . . . . . بگو مادر . . . . .
غروبی بود زهر آگین
که زاغی پیر ره گم کرد
بروی شاخه‌ای بنشست
آیا هست در یادت؟
مرا چید و هراسان پر زد و در ظلمت افشان شب لغزید . . .
نمی‌افتادم از منقار او ای کاش! . . .
ولی مادر اسیرم من
اسیر این زمین زشت و وحشت‌بار
اسیر آدم درنده ، خون آشام
https://t.me/qashghaii

نهایت من

نهایت من
به هوشیاری رهیده از عقلم
به شیدایی پس از غم و دردم
به شعف و شادی شکوفایی یک گل
به نمناکی شبنم بر روی سنبل
قسم به پگاه به رویش جوانه
قسم به نور پس از طلوع روزانه
به نام تو قسم؛ به نام زیبایت
که گرفته هوشم را شدم گرفتارت
به خواستنی که هنوز نمرده در من
تو نماد عشقی که شکفته در من
اگر که نیست در سرای من خوشبختی
خیال تو هست همیشه و هر وقتی
نگار من تو پریزاده ای چون حوری
پریوش بال گشوده به سوی نوری
آغوشت همیشه پر از مهتاب
تو سایه سار آن درخت بیتاب
فکر و خیالت همیشه می دهد گرمی
دل را می کشاند به سوی سر مستی
ساحت محراب تو همیشه گشوده
نغمه ساز تو به همه جا رسیده
تکیه گاه تو مأمن امن من
فانوس خیالت همیشه در ره من
در آسمان نگاهت ستاره می بینم
از زلف کمندت آلاله می چینم
شبهای مستی تو شرابم هستی
با خیال توست این همه مستی
گر از شبها ستاره می بارد
از رخسار تو خاطره می زاید
تو از آب نیز شراب می سازی
ز کلمات خسته شهاب می سازی
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

آن شب

آن شب

وای از آن شب
شبی که تمام احساسم به تاراج رفت
شبی که تو بودی و من بودم و ستارگان آسمان
مهتاب به ما چشمک می زد
و آسمان نگاه پر تلالو خود را به سوی ما می ریخت
آن شب چه بود؟
رویایی که به حقیقت پیوسته بود
سهم من از آن رویا همه هستی بود
که در چشمان تو جا گرفته بود
وقتی چشم تو بود همه چیز بود
و تمام قصه های خوب از آن می تراوید
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

مسخ کافکا در آینه وجود


مسخ کافکا در آینه وجود
م.ح.قشقایی

در رمان کوتاه مسخ نوشته فرانس کافکا با شخصیتی به نام گرگور سامسا مواجه هستیم که تمام زندگی، آسایش و آینده خود را فدای راحتی و آسایش خانواده کرده است. خانواده او شامل یک پدر بیکار که خود را به تمارض زده و کار نمی کند و مادر خانواده و یک خواهر. تمام بار زندگی بر دوش سامساست. او در واقع خود را قربانی خانواده خود کرده است. او کارمندی است که هر روز صبح زود باید از خواب بیدار شود تا به سرکار برود؛ کاری که اصلا به آن رغبتی ندارد.
ولی یک اتفاق روند داستان را تغییر می دهد‌. یک روز که او از خواب بیدار می شود می بیند که به یک حشره غول آسا تبدیل شده است. موجودی نفرت انگیز؛ که خانواده نیز به تدریج او را طرد می کنند و در واقع بدور می اندازند، زیرا دیگر قادر نیست به سرکار برود و پول در بیاورد و از جهت دیگر هم به یک موجود کریه و غیر قابل تحمل تبدیل شده است. در ادامه سامسا پس از مدتی که در اتاق خود حبس می شود و از طرف خانواده نیز کنار زده می شود؛ می میرد.

پس از مرگ او پدر و سایر افراد خانواده که حالا دیگر کسی نیست که از آنها حمایت مالی کند، مجبور می شوند به سر کار بروند و برای ادامه زندگی کار کنند و پول در آورند.
در نهایت داستان اینگونه به پایان می رسد که خانواده به صورت عادی بدون این که از نبود سامسا دلتنگی به دل راه دهند یا حتی اسم او را بیاورند، به زندگی خود ادامه می دهند.
در مورد کتاب مسخ کافکا نظرات و تحلیل‌های زیادی به نگارش در آمده است و هر یک خواسته اند به شکلی مفهوم و معنای این داستان را کشف کرده و دریابند
به نظر من مسخ شدگی در اینجا در واقع نوعی قربانی شدن و قربانی کردن خود برای دیگران است. این زندگی کسی است که تمام بار سایرین را بدوش می کشد و از خانواده حمایت می کند؛ به سر کاری می رود که اصلا دوستش ندارد؛ صبح های زود به سختی از تختخواب گرم و نرم بر می خیزد به سرکار می رود تا بتواند معاش خانواده را تامین کند. سامسا در واقع در اینجا یک قربانی است کسی که از خودگذشته تا دیگران در آسایش باشند؛ ولی وقتی از حالت اولیه و عادی خود خارج می شود، دور انداخته می شود و تمام زحماتش به فراموشی سپرده می شود و به سرعت از یاد می رود؛ به طوری که حتی خانواده حاضر نیستند در جمع خود اسم او را هم به زبان بیاورند.
در حقیقت سامسا خودش باعث قربانی شدن خود شده است؛ یک قربانی خودخواسته؛ زیرا اجازه داده که دیگران از او سوء استفاده کنند. این داستان به طور تمثیلی روایت زندگی ما انسانهاست. کسانی که خود را نابود می کنند؛ در واقع خود را فدا می کنند با این تصور که انسان‌های فداکاری باشند و یا فداکار بنظر آیند. در صورتی که اینگونه نیست و این تصور کاملا باطل است. آنها فقط یک قربانی اند و به تعبیری محترمانه فردی ساده و خوش باور. مشکل و ایراد اول این افراد این است که برای خود ارزش قائل نیستند. اگر شخصی خود را هیچ بداند و دیگران را بر خود ارجح بداند اولین ضربه را به خود زده است و بعد هم دیگران. چون همان دیگران که ممکن است نزدیگترین افراد هم باشند در مقابل او روز به روز جسورتر می شوند و توقعاتتان افزایش می یابد. زمانی می رسد که این شخص فرسوده شده است؛ از رنگ و رو افتاده است؛ مثل سامسای داستان کافکا دیگر گاوشیرده نیست؛ فقط یک موجود کریه المنظر و ناتوان است که به راحت می توان او را دور انداخت و به فراموشی سپرد..‌‌.

انقراض عشق

انقراض عشق

دیگر نمانده جایی برای زیستن عشق
این انقراض نسل است از برای عاشق
ان که با گلوله خشم غلطیده بر زمین
بدن عشق است که فتاده بر زمین
دیگر در رگهای این بدن خونی نیست
این شبیه مرگ است زندگانی نیست
این همه بیدادگری که هر روز می بینیم
از میوه تلخ شقاوت است که می چینیم
رهاورد این نگون بختی و بیزاری
یاس و نومیدی است و تلخکامی
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

قطره آتش

قطره آتش

چنان آسان از قصه خود گذر کردم
که آدمی از حضور ناگاه خود در گذشت
من در قصه تو غوطه ور شدم
در نهانخانه آن شور پاشیده در قلبت؛
که رگ های هستی را پر از هوا می کند
در پالوده ظرفی بی رنگ
که از آن مستی می تراود
و من و منیتم را مدهوش می کند
احساس قطرات آن ظرف آتشین
از گلوگاه عشق فرو می رود
و چون تشنگی محض
سلول‌های تنم را
به دریای بیهوشی پیوند می دهد
اینک این طعم سکر آور
از یک جام میان تهی
فراتر است
چنان که گویی با چشمانی زل زده و خاموش
راه دیدار تو را می جوید
م.ح.قشقایی

مرگ عشق

مرگ عشق

عصر خودکشی عشق است امروز
معشوق بر چوبه دار است امروز
عاشقان در فراغ یار گریانند
آدمیان بر گرداگردش حیرانند
این هلهله ها که می بینی امروز
از برای مرگ عشق است هر روز
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii
🌹🌹🌹🌹

مرز بودن

مرز بودن


لازم نیست همه چیز و بدونیم، بهتر بعضی چیزها در ابهام و تاریکی باقی بمونه. این باعث میشه ما تو زندگی به دنبال واقعیت و حقیقت باشیم. هر یک از ما برای خودمون سوال‌هایی داریم و بدنبال جواب سوالها می گردیم. حقیقت برای هر یک از ما می تونه یک چیز خاص و منحصر به فرد باشه. همون حقیقته که ما رو به سوی خوش می کشونه. ما در طول عمر درحال جستجو و گشتنیم. در نهایت همان شام آخر حاصل کشف ماست؛ حاصل یک عمر پرسه فکری و ذهنی ماست؛ دستاورد سفر ماست. ما به زندگی می چسبیم ولی از اونطرف نیروی مخالفی ما رو به سمت خودش می کشونه. آخرش اونه که پیروز میشه و ما در این مسیر شاید به آخر خط نرسیده از دور مسابقه خارج بشیم. دنیا یک گردونه بسته است با پنجره های ریز. ممکنه وقتی این گردونه می چرخه ما از یکی از روزن ها به بیرون پرتاب بشیم.بدون این که اون راز حقیقی رو دریافته باشیم. چه شکستی چه یاسی در پشت این رخداد وجود داره. آیا همه چیز تموم میشه؟ آیا دیگه نمیشه امتحان کرد؟ آیا دیگه فرصتی به ما داده نمیشه؟ نمی دونم به نظر میاد همه چیز ناشناخته است و ما مدام در این فضای خالی و ناشناخته سرگشته و حیران پرسه می زنیم...
م.ح.قشقایی

درکم کن

درکم کن
همچون انعکاس قطره شبنم در پگاه صبح
مثل نسیم هنگام زمزمه با گل
به پنهانی یک بوسه ناتمام
در هودج خیالبافی هایمان
بِسان شیفتگی پروانه گرداگرد شمع
به گشودگی غنچه ای خندان
در درازکش هُرم آفتاب
درکم کن از صمیم قلب
از عمق وجود
من شعری ناپخته ام
با درک تو به بار می نشینم
مرا درکم کن
م.ح.قشقایی

https://t.me/qashghaii

غرور

احمد شاملو:
ابلها؛ مردا من عدوی تو نیستم من انکار توام!!!


غرور

سر از خُم پندار خود بردار
من زاییده چشمان تو نیستم
اگر تو نگارم بودی به یقین از قبل
اینک سر از سودای تو برداشتم
به کوچ اندرم از این آلونک فریب
که تو ساختی، لیک من از آن فراترم
دل نبند به این صحنه سازی سخیف
هر چه داری به یک آنی از آن می گذرم
به صورت کمال و به سیرت پلید و شوم
بدان؛ من از حسن جمال تو با جرعه شرابی در گذرم
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

طعم تو

🦚🦚🦚🦚
طعم تو

چنان آسان از قصه خود گذر کردم
که آدمی از حضور ناگاه خود در هستی در گذشت
من در قصه تو غوطه ور شدم
در نهانخانه آن شور پاشیده در قلبت؛
که رگ های هستی را پر از هوا می کند
در پالوده ظرفی بی رنگ
که از آن مستی می تراود
و من و منیتم را مدهوش می کند
احساس آن مظروف آتشین
از گلوگاه عشق فرو می رود
و چون تشنگی محض
قطرات سلول‌های تنم را
به دریای بیهوشی پیوند می زند
و سیرآبم می کند
کنون این طعم سکر آور
از یک جام میان تهی
فراتر می رود
ان چنان که گویی با چشمانی بهت زده و خاموش
راه دیدار تو را می جوید
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

🦚🦚🦚🦚

عمر

🌒🌒🌒🌒🌒


عمر

سالی دگر گذشت
لحظه ها و ساعتها
هر دم به در می کوبند
و هشدار می دهند
اگرچه این راه طولانی است
ولی می گذرد؛ سریع و لغزنده
هر آن در کوران حوادث
پای می لغزد
زمین دهان می گُشاید
و رُخی بر زمین نقش می بندد
اگر فردایی هست
دلت را به نهایت پیوند بزن
روح هزاران ساله است
و عشق است که هر دم
زاده می شود
و هرگز نمی میرد

م.ح.قشقایی

🌒🌒🌒🌒🌒
https://t.me/qashghaii

درماندگی

درماندگی

از آشوب و بی قراری خود وامانده
از توفان و گرداب این دریا درمانده
در این دنیای بی کسی و غربت
عشقی جانگداز در دلم جامانده
گیج از آن لحظه ام که ناخودآگاه
پرتاب شدم به این دنیا ناخواسته
و بر جسمم روحی دمیده شد
پر از لحظات دلتنگیِ فزاینده
تو را در پس آن پنجره دیدم
که مثل گل شکفته بودی تازه
گلبرگها گشوده بودی در نسیم
از بوی خوش نیلوفر ها آکنده
تو تک ستاره بودی در آن شب تار
تابیده برق نگاهت بر هر جنبنده
می دانم که نمی روی از یادم هرگز
چه امروز و چه روزهای آینده
پاینده باد شوکتت ای رفیق دیرین
بر آستانت زانو می زنم سرافکنده
م.ح.قشقایی
🌹🌹🌹🌹🌹