قصه کودکی نافرجام

من ایستادم نگاه کردم
تا آن انسان بمیرد
ترسیدم قدم جلو بگذارم
دلم لرزید
دهانم به رعشه افتاد
تمام بدنم از خشم می لرزیدند
ولی یارای حرکت نداشتم
انگار پاهایم به زمین چسبیده اند
و زانوانم خشک شده و بی حرکت مانده اند
نگاهم خیره مانده بود
بر روی کودکی که درحال نزار و مرگ
سر به زیر خم کرده بود
نگاه کردم ایستادم
تا یک جسم بی رمق
کم کم از پا بیفتد
و خوراک کرکسان شود
من خود باچشم خود دیدم
این صحنه دلخراش را
اما روی از آن برتافتم
و به سرعت دور شدم
و دیگر پشت سرم را نیز نگاه نکردم
که نکند پاهایم سست شود
دلم به رحم آید
و قصد برگشتن کند
چرا که باید به هواپیما می رسیدم
وگرنه جا می ماندم
از زندگیم
از خانه ام
از بچه هایم
م.ح.قشقایی