پدر؛
گوهر نایاب هستی

کجاست دست گرمت ای پدر
می گرفت دست مرا در هر گذر
کو نگاه پر ز مهر و عاشقت
می نشاند بر لبها شوق و عاطفت
تو نهادی مهر را در قلب ما
پر نمودی دلها را از صفا
شانه هایت سمبل افراها
وسعت قلبت فزون از ابرها
قامتت ساییده به سقف آسمان
سایه ات گسترده همچو سایبان
آن نگاه مضطرب آخر چه شد؟
از چه رو جانت چنین آزرده شد؟
آن قامت سرو و بلندت را چه شد؟
از چه رو پشتت چنان خمیده شد؟
آخر آن روزهای پر رنج و بلا
از چه بغض می کردی بباری اشک را
آن تن رنجور در آن نیمه شب
خسته شد از درد و میزان تعب
واگذاشتی هستی را ناگهان
سمت دیگر رفتی و گشتی نهان
فکر ما ناکرده در این روزگار
وانهادی ماندگان را در انتظار
از نبودت سالها دلها فِسُرد
اشک غم چشمان ما را فِشُرد
با که گویم درد دل از این عزا
آتشی آید بسوزد جمله را
تا به کی باید بسوزم از فراق
دل ببندم به زمان اشتیاق
م.ح.قشقایی