بازار مهربانی ها کساد است
تو دنیایی که انسانیت به باد است
تو روز روشن و خورشید تابان
سیاهی و تیرگی پرچم دست باد است
16/2/1397
بازار مهربانی ها کساد است
تو دنیایی که انسانیت به باد است
تو روز روشن و خورشید تابان
سیاهی و تیرگی پرچم دست باد است
16/2/1397
سالهای روی دیوار
امروز عکسمون رو روی دیوار دیدم
در قابی که هردو ساکت نشسته بودیم
حس کردم چقدر پیرتر شدم و چه تنها
زمان چه کرده با من این سالها
هر روز و هر ثانیه از تو دورتر
و کم کم خودم را نیز فراموش کرده ام
تمام خاطراتم در حال محو شدنند
و من فقط رفتنشان را نظاره می کنم
تو هنوز جوانی در قاب دیوار
و زیباییت بر چهره دیوار می درخشد
ولی من فرتوت و شکسته و تنها
لحظات پایانی را می شمارم
15/2/97
انسانها
می آیند و می روند
مثل آب جاری
در مسیری مشخص
هیچ جا نمی ایستند
درنگی هم در کار نیست
مثل همیشه ،
به درازای زمان
در طول عمر؛
اما فرا می رسد روزی
کسی می آید
بدون هیچ مسیری مشخص ؛
بدون راه عبوری تعیین شده ؛
بدون هیچ زنهاری
ناگهان و بی مهابا
دررگهای وجودت روان می شود
و در گوشه ای از آن
در دهلیزهای قلبت سکنا می گزیند
5/2/97