گمگشته

در زمانی که داشتم در خودم گم میشدم
تو را دیدم که در سایه درخت ایستاده ای
نجیب و با وقار در هاله ای از نور مهتاب
کرده ای مرا در خیالم سرگشته و بی تاب
دور شدم از تو تا غرق در چشمان تو نشم
زخمی و پریش از تیر دیده گان تو نشم
اما اینک آن تک نگاه بی اختیار در آنروز
کرده مرا اسیر تو هر روز بیشتر از دیروز

اگرچه ندیدم تو را دگر از آن وقت تا به امروز
اما حضور تو در اینجاست هر شب و هر روز
می تابد پرتو نور آن دو دیده معصوم و زیبا
انگار چراغانی کرده قلبم را پر نورتر از هر جا
این شعر اگر با احساس تو هماواز شود
شایدعشق من در قلب تو هم آغاز شود
م.ح.قشقایی