خزان

انروز که تو رفتی
باد بود و باران و ریزش برگ خزان
و من در حال نوشتن شعر
باد و بوران با شدت تمام
می کوبید باران و برگ خزان را
بر پشت پنجره های آن کلبه چوبی
باد زوزه می کشید
و توفان می لرزاند چارچوب خانه را
و درب کلبه بود که به شدت بهم می خورد
و صدای کوبش آن چون طبل
بر سراسیمه گی و آشفتگی می افزود
تو رفتی و آن باران و باد و خزان هم رفت
ولی هنوز آن شعر خزان زده و تاریک
در دفتر قلب من باقی است
و هر روز که می نگرم زنده تر می شود و تازه تر
تو نیامدی دیگر؛!
ولی قلب من با خزان و باد گره خورده
هرگاه هوا می گیرد
دل من بدتر از آن می گیرد
مضطرب و ترس آلود؛
رفتن و فراغ تو دوباره به سراغم می آید
و جان می گیرد
و مرور می شود تمام لحظاتم در آنروز
م.ح.قشقایی