بیدادگاه ذهن

نمی دانم از کدامین سرزمین سر بر آوردم
که اینچنین در حسرت نور آفتاب بی تابم
روحم رنجور در تاریکی این هوای مسموم
ذره ذره می ساید و زمانی نه چندان دور
در هوس هوایی تازه و نوری گرمابخش
ناامید می شود، می فسرد،
می میرد، محو می شود

مرا در کدامین سرزمین پرورانده اند
در کدامین بیدادگاه بر فکرم تازیانه زدند
تا در غل و زنجیر توان حرکت را از دست داده است

اینک و اکنون
جز غبارهای تاریک و اندوه نمانده
میراث آن بیدادگاه های ذهنی که طعم تلخ پیامش کامی تلخ تر از این نزاید

من زاده زندانم در انبوهی از تکرار
از بیهودگی و لودگی ذهن
مانده حیران، بیکران و بیکران
این بیدادگاه امتداد می یابد
و چهره زمین از سوزش این شکنجه مدام
مدتی سترون و خالی از زندگی است

م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii