افسوس
افسوس
اشک مانده است و دیگر هیچ
بزودی چشمه اشکم نیز می خشکد
چشمانم خشک و بی روح بر صفحه این شطرنج؛ روزگار
خیره و مبهوت مانده است
و هوایی که نفس می کشم
ذره ذره با دود و باروت بهم می آمیزد
صدای خشک گلوله و خشم
نغمه پرندگان را از یاد برده است
و اینک حجم انسانیت است که به دار کشیده می شود
و نعش عطوفت بر روی دستهای خون آلود نا اهلان تشییع می شود
ابرهای خاکستری و سیاه
به سطح زمین بیشتر و بیشتر نزدیک شده اند
و دالانی از شقاوت مسیر سبز دیروز را شخم زده است
آماده باید بود
زیاد به طول نمی انجامد
عنقریب ؛
شب زدگان نور را حبس می کنند
و زندگی را به اسارت می گیرند
جاهلانی که از پشت دیوارهای سیاه سنگی
فریادی از خشم بر گلو دارند
و این طرف زندگانی که انگشتان خونین شان را به دیوار می سایند
که همچنان خون از آن جاری است
اما افسوس راه مفری نمانده
هر دو در قبرستانی جدید یکدیگر را دفن خواهند کرد.
م.ح.قشقایی