بازیچه

بازیچه نبودم، اما اینک بازیچه شدم
کنون گیج و مبهوت و زار و دیوانه شدم
سالها گذشت، آب از آب تکان نخورد
من امروز بازیچه دست ناکسان شدم
چو گلی که می روید در مرداب و لجن
من اسیر حِقد و کینه نا اهلان شدم
دری اگر گشوده نمی شود گله ای نیست
من هدف کوبش درب بی خردان شدم
تکرار آزمودن من بیهوده است یارا
من همیشه در کلاس درس تو ناتوان شدم
ادب بدار، کمی از مروت انسانی آموز
که من آبدیده ز هر خس و هر بدان شدم
راز من مگوی به کس ای دلشکسته تنها
که من شبروی ظلمتِ ظالمان شدم
اگر عاشقی دل از این عشق بی ثمر بر کش
که از این طریق غلط، سخره این و آن شدم
در این سفله نهاد نیابی عشق جان من
دیدی که چگونه دستخوش خزان شدم
ساقیا می ده که نمانده سودایی دگر در سر
که من از این همه فریب همدم بد حالان شدم
خروشانم از این خروشانتر چگونه شوم
مستی من شورشی است که غرق آن شدم
به کس خرده نگیرم که خود قربانی خودم
که ناشیانه بنده بتِ بتکده نا رفیقان شدم
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii