فقط تو
فقط تو
خوشی ام زمانی به پایان می رسد
که از خاطرم بروی
و تصور حضورت را از من بگیری
شادمانی امدر گره زلف تو پیچیده؛
آنجا که بوی نرمی حریر
بر مشامم بوسه می زند
وقتی تو باشی
شعرهایم نیز بربستری از زلال آب
تن می شویند
وپاکیزه و ناب
در آستانه نگاهت
قامت می افرازند
اینچنین ترانه هایم
در روشنی چشمهایت
بارهای بار می شکفند
تو دلربا تر از آنی
که نگاه کنم ترا
تو سپید تر از برفی
تا از گنجینه زمستانی هرسال
بباری
سپیدی تو همچون آبی آسمان
می پوشاند هستی را
و ذهن بیکران انسانها را در خود می گستراند
امروز که تو می آیی
لطافت ابرها گم شده اند
و زیبایی خود را به تو بخشیده اند
در این احساس سرکش
در این دیوانگی ممتد
با این شراب سحر آمیز
با غنچه لبانت چه کنم؟
چگونه می توانم از این جادوی مستی
از این حماسه رنج آور
به درون خود بگریزم
چگونه این آتش سوزان را
از دل و مغزم بزدایم
تو چون نغمه ای که مدام
بر گوشم زمزمه می کنی
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii