شبهای گریان

چنین دنیا به یک آنی نمی ارزد
که در رنج عزیزی مویه بنمایی
تمام خوشی ها از ازل تا امروز
به یک لحظه درنگی بر رخ معشوق بیماری نمی ارزد.
دلم می لرزد از آن لحظه که می نالد
از آن لحظه که نحيف و خسته و تبدار
زیر لب واژگانی نا مفهوم می بافد
تو چه دانی در آن دم در دلم چیست؟
چه غوغایی بر پاست؟
که هنوز قلبم در انعکاس چشم او مانده است بی حرکت
هنوز بر آنم که جسم و روحم در آن اتاق شیشه ای جا مانده است
حریم ذهن من چندی است؛
در هراس و دلهره محصور این فکرهاست
باز شب آمد و هجوم فکر بر جانم
امیدی هست امشب بی تالم
دمی در آغوش خیالی خوش بیاسایم؟!
م.ح.قشقایی