"کی بودی پنهان که فراموش کنم ترا"

هر چه زمان می گذرد، شوقم به دیدار تو افزایش می یابد. انگار دارم به تدریج به تو نزدیکتر می شوم؛ در تو محو می شوم؛ بیشتر و بیشتر در چشمان زیبای تو غرق می شوم. کلمات و واژه ها مرا می برند به سوی تو. مَرکب این جملات لغزنده می کشانند مرا به سوی وصال تو. تو هنوز یک رازی. راز فاش نشده، یک معمای حل نشده برای من. تو یک راهی که انتها ندارد. اینجا هدفی نیست که به آن ختم شود مگر تو. اینجا تمام مسیرها از تو و به سوی توست. تو معمار این جاده ای که در حاشیه آن گلهای معطر آبی و قرمز در امتداد هم به صف شده اند. در مسیری هموار و مسطح افق ناپیداست، ولی این مسیر خود افقی است برای من. گم شدن در این جاده خودیابی محض است. هر سمتی از جاده تو را بیاد می آورد، گویی تمام مناظر این جاده بی انتها تو را فریاد می زند و نام تو را می خواند. زمزمه های مدام در ضمیر این هوای معطر دل را به سامانی جدید هدایت می کند. نوعی نظم در عین بی نظمی. آرامشی عمیق در همهمه این فضای پر نغمه و آواز.
اینجا فقط خاطره توست که می ماند، با شهری از ترانه هایی که با تصنیف هایی از تو درهم آمیخته است. من اسیرم؛ اسیر این پهنه جاوید و کبیر، از نهایت یک پدیده رویایی، با ستاره هایی فروزان در شب تاریک که مرا می برد به عمق شب. در فراخنای کهکشان میان تهی. رهاورد این کلمات خزیدن در چشمه ای مملو از سراب این دنیاست. زمانی که از خواب بپرم. این لحظات با منند، رهاوردی بی نظیر از با تو بودن و در تو بیدار شدن. این حیات من است از تو و چیزی نمی تواند این‌حیات را از من بگیرد. فقط تو می توانی از این حصارهای درهم تنیده زندگی مرا رها کنی، فقط تو می توانی این زنجیره‌ای بردگی را از پاهایم بازکنی، اینجا دلی فرسوده و بیمار از حس بی مهری فریاد می زند و بدنبال فریادرسی چون توست. مرا هم دریاب ای فشرده حیات که برق نگاهت مرا سالهاست که مسحور خود کرده است.
هنوز پس از سالها چشمانت مرا به آتش می کشد...
م.ح.قشقایی