مجتبی کاشانی (م. سالک)

 

هر که او را مسیح در نفس است

جای او در میانة قفس است

هر کجا مرغک خوش‌الحانی است

مبتلا و اسیر و زندانی‌ست

ماهی از رقص دلفریب خودش

می‌کند تُنگ را نصیب خودش

بّره چون مزّه‌اش لذیذتر است

نزد قصّاب خود عزیزتر است

هر که حُسنی به طالعش دارد

روزگارش چنین بیازارد

سیه آواز و چهره‌ای چو کلاغ

به رهایی پرد میانة باغ

هر قناری چو قارقار کند

خویش را از قفس کنار کند

چون بپوشد به تن لباس سیاه

می‌دهندش میان باغ پناه

یا کلاغ و رهایی ویله‌گی

یا قناری و این قفس‌زدگی

باز در تُنگ در قفس بودن

بهتر از زشت و بد نفس بودن

با فروغ فرشته زندانی

بهتر از زاغکی به مهمانی