زندگی و مرگ، دیگر هیچ

محمد حسین قشقایی

از اولین باری که پای به دانشگاه گذاشتم سالهای زیادی می گذرد و من تجربیات بیشماری را پشت سر گذاشته ام. سالهایی که باعث تغییر نگاهم به زندگی شده است. زمان می گذرد و مدام با خود می گویم این روش و نوع زندگی که در پیش گرفته ام درست است یا نه. به گذشته که نگاه می کنی این سئوال همیشه با توست که می شد جور دیگری زیست و در مورد هر آنچه که در پیرامونت هست جور دیگری فکر کرد. سعی در انعکاس آن چیزهایی که تو را خشنود می سازد یا مواردی که تو را ناراحت و دلزده می سازد، چیزی است که مدام همراه توست. ظرف زمان مدام پر و خالی می شود. تو به مرز پیری نزدیک می شوی. پیری همچون رخت تازه و مندرسی نیست که به تن کنی. کهولت نمادی از ایجاد تغییر و تحول در نگاه انسان به زندگی است. این نگاه به مرور در انسان عمیق تر می شود. احساس می کنی وقت چندانی نداری در حالی که هنوز کاری انجام نداده ای و چیزی که باعث راضی کردنت باشد اتفاق نیفتاده است. اما این نگاهها نیز دو گانه و متعارضند. در همان حال به خود می گویی مگر باید چکار می کردم. مگر برای این روزگار جز زندگی کردن کار دیگری هم باید انجام داد. ما محتوم به زندگی هستیم. این راهی است که هر شخصی با متولد شدن می پیماید. راه گریزی نیست. پایان این راه هم جز مرگ چیز دیگری نیست. اما این که در این مسیر تولد تا مرگ چگونه زیستی و چگونه عمر خود را صرف کرده ای چه اهمیت دارد. شبها که سر بر بالین می گذارم این افکار مرا با خود می برد و فکرهای دیگری نیز مدام دوره ام می کنند. هر فکری مرا به سوی خود می کشد و می خواهد تمام من را به تسخیر خود درآورد. اما هر فکری زمان کوتاهی می ماند و می رود. احساسم با هیچ یک از آنها همراه نمی شود. من هنوز تکلیف خود را با خودم تمام نکرده ام. هنوز نمی دانم مهمترین چیز در زندگی چیست. هنوز حس می کنم در اول راهم ولی گویی هیچ چیز نمی دانم. با وجودی که 5 دهه از عمرم می گذرد، گویی هیچ امر ثابتی برایم نمانده است. ثابتها فقط دقایق و ثانیه هایی است که به سرعت به پیش می تازند. این لحظات حتی از فکر من هم سریع تر حرکت می کنند. تا می خواهم بر روی چیزی تمرکز کنم زمان آن گذشته است و لحظه ای دیگر فرا رسیده. این لحظه ها تمام چیزهایی است که دارم. حداقل می توانم بگویم این لحظه ها فقط مال خودم است؛ به من تعلق دارد و کسی را قادر به نفوذ در آن و یا ربودن آن نیست. چون در مغز من می گذرد. چیزی است که پیدا نیست حضور فیزیکی ندارد. مثل هوا بی رنگ است ولی وجود دارد. و من حس می کنم که نفس می کشد. زنده است چون من در این فضا غوطه می خورم. ذهنم در این فضا جولان می دهد. می دود بازی می کند می خوابد گریه می کند می خندد. شاید فکر کنی اینها سخنان یک بیمار روانپریش است. شاید هم درست حدث زده ای. اما من اینها را از خود رهایی می نامم. از خود دور شدن و از بیرون به خود نگریستن. لحظات این امکان را به من می دهند. لحظات با من بازی می کنند و هر وقت که بخواهند سر به سرم می گذارند. من در خیلی مواقع خود را در اختیار آنها می گذارم و هرگونه من بودن را از خود بازمی ستانم. سئوال اساسی این است که من از دنیا چه می خواهم و دنیا از من چه می خواهد. اگر این دو سئوال جواب داده شود شاید خیلی از مشکلاتم حل شود. آنهایی که خود را با باورهای خویش آشتی داده اند راحت زندگی می کنند. کمتر هراسی در دل راه می دهند. من که اینگونه نیستم چگونه می توانم دوام بیاورم. ارزشها برایم امر قدوسی نیستند. تنها اخلاق می ماند که آن هم به لباسی مندرس و بی قواره تبدیل شده است. در کشوری که من زندگی می کنم اخلاق ریشه سوداگری دارد و فقط برای دیگران زیبنده است. ما خود نباید از اخلاق سخن بگوییم چرا که پایبند آن نیستیم ما با خود هم رو راست نیستیم. درک ما از زندگی وارونه است. تبدار است. بی ریشه است. این است زندگی شرقی در عصری که ما زندگی می کنیم. ریشه هایمان از زمین کنده شده ولی هیچ نهال جدیدی جای آن کاشته نشده. فقط به تظاهر کردن خو کرده ایم. چرا نباید همانگونه که هستیم زندگی کنیم. یکبار برای همیشه خود را به خود بشناسانیم. حقایق خود را دریابیم و به سمت صداقت با خود و دیگران به پیش برویم. در این صورت ممکن است به واقعیات برسیم و به درستی تن بدهیم.