شب زده

درد به استخوان رسید
از این همه جفا که دید
بر سر دار شد وفا
از بس که نابجا شنید

نه عشق مانده در دلی
نه شعر می شود شروع
به روزگار شب زده
نه صبح می کند طلوع

عجب بر این زمانه شد
که عشق وارونه شد
جواب هر صداقتی
دشنه خائنانه شد

آه از این همه جفا
که رسم این زمانه شد
میان خوبی و بدی
درهمی از بهانه شد

شرم کجا ، رحم کجا
بیگانه ای شده رها
خودخواهی و خود محوری
پیام هر ترانه شد

م.ح.قشقایی