ماتم

در این روزای ظلمت، به تاریکی دلبستم
تو شهر پر عداوت از این بدی ها خستم
در این دشت بی بارون سزاست تشنگی را
در خود شکستن هر دم سهم هر روزه ما
از بازی زمانه دلم گرفته است اینجا
حرف از عشق و مستی مهجورترین حرفا
در این دیار غربت حس غریبه گی بود
سرما به استخوان زد دردی همیشگی بود
گویی درون دلها یه دنیا غم نشسته
انگار تو قلب همه زنگار غصه بسته
هر کی سراغت آید یه کوه شکوه داره
از سر و روی دنیا کلی ماتم می باره

م.ح.قشقایی