برای عزیز زندگیم

برای عزیز زندگیم

از آن زمان که رفتی ميهمان خاطراتم
از آن زمان که رفتی خسته از این دیارم
تمام این شبهایم تنهایی و فغان شد
از آن زمان‌که رفتی بهار من خزان شد
کنار تو بودم تمام لحظه های عمرم
کنون چو برگ خسته بازیچه دست بادم
شادی هایم پریدند اسیر غُصه ام من
جسمی غریب و تنها همدم گریه ام من
دیگر نمانده در ذهن جز تصویرهای ماتم
فقط تو هستی هر دم در جای جای قلبم
به شوق دیدار تو از مرگ نمی هراسم
امید آنکه پس از مرگ ببینمت یکبارم
م.ح.قشقایی

عرارد

عزادارم

عزادار نفسهاتم

غریق عشق دریاتم

شکسته از غم دوری

نیازمند مهر دستاتم

ای نماد پاکی و دریا

غریب زار پیداتم

هجوم حجم دلتنگی

فدای یک لحظه باهاتم

اگر پر از همه چیزم

ولی در پیش تو هیچم

اگر عقاب پروازم

هنوز در زیر پاهاتم

جهانم بی تو یکسر هیچ

زوال هر روزِ دردهاتم

م.ح.قشقایی

پرستوی بی تاب

پرستوی بی تاب

پرستویی سرگردان
گرفتار توفان
با صدایی گرفته فریاد می زند
و دلها را به کمک فرا می خواند
در آن هوای غبار الود
پرسه های بیهوده او را به هر طرف می راند
آشیانه ای از مهر می خواهد
کوچک و امن
بر شاخه درختی
یا در زیر شیروانی یک کومه فرسوده؛
پرستویی تنها
در گرداب این مرداب پیر
دست و پا می زند
ریسمان حیات کجاست
تا به آن چنگ زند
پرستوی مهاجر
پرستوی بی کس
با بالهای خسته از پرواز
اینک زمین را می جوید
محلی آرام
بر شاخه ای بی بر و خشک
لیک تنها چیزی که مانده
همین تک درخت تنهاست
م.ح.قشقایی

پرواز

برای عزیزانی که به تازگی پرواز را بر ماندن ترجیح دادند

یکی از بزرگان ادبیات جهان گفته مرگ هر انسانی مرگ یک نسل است؛انقراض یک نسل است. هر انسانی یک دنیای گسترده در ذهن دارد که برای دیگران غیر قابل کشف و دسترسی است. فقط مختص اوست. هر انسانی با دیگری متفاوت است نه از نظر شکل و شمایل بلکه از نظر ذهن و خصائل. هر انسانی که از دنیا می رود یک دنیا و یک نسلی را با خود می برد. همه انسانها برای خود دنیایی دارند، تجربیاتی دارند، خصوصیات منحصر به فردی دارند. دستاوردها و کشفیاتی مختص خود را دارند. وقتی می میرند همه اینها را با خود می برند. ممکن است بعضی چیزها را به دیگران منتقل کرده باشند و یا میراث های مختلف کتبی و شفاهی و مادی از خود بیادگار گذاشته باشند. ولی این یادگارها و میراث ها بسیار اندک تر از آن چیزی که او در درون داشته و با خود برده است. انسان با وجود ذهن و تعقل تنها موجود هستی است که این ویژگی را دارد، تعقل و خیال حدود و مرز ندارد. با خیال و تصور می توان هستی و دنیا را به تصرف در آورد. مهم ذهن شماست که آن را بخواهد و در مسیرش حرکت کند. تمام هستی می تواند در ذهنت جای گیرد فقط کافیست تصور کنی و خیال را به پرواز در آوری. او خود همه چیز را می یابد و بر همه چیز مسلط می شود. چنین اذهانی اگر بمیرند جایگزین ندارند؛ همه دنیایشان و همه ذهنیاتشان را با خود می برند.‌مرگ هر انسان انقراض نسل اوست...
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

برف



برف
برف آن نمادین صنعت خلقت
زمرد تاج گردون مهر
چکیده راز هستی
در بلورین لعبت عالم
مرا اینگونه مهمان کرد
مرا اینگونه مسحور خودش کرد
امروز آسمان بخشید از جانش
درّ و گوهرهای بسیار
نسیم و برف دست دردست
آفریدند مهر و شادی
در کوچه پس کوچه های این دشت
آفرین باد؛ آفرین باد
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

چشم

چشم

وای از آن شب
شبی که تمام احساسم به تاراج رفت
شبی که تو بودی من و ستاره های آسمان
مهتاب به ما چشمک می زد
و آسمان نگاه پر تلالو خود را به سوی ما می ریخت
آن شب چه بود؟
رویایی که به حقیقت پیوسته بود
سهم من از آن رویا همه هستی بود
که در چشمان تو جا گرفته بود
وقتی چشم تو بود همه چیز بود
و تمام قصه های خوب از آن می تراوید
وای از آن چشم!
وای از همه چشمهای عالم!
که زنجیره هستی را به هم پیوند می داد
چشم چگونه رازی است در هستی
چگونه محمل و گنجینه ای است در دنیا
آن چشم در آن فقیرترین کلبه دنیا نیز
گنجینه ای بود از همه زیبایی ها
گرانترین تمام گوهرها
چگونه می شود که ما چشم ها را به راحتی می بندیم
و دنیا را از این زلال پاک محروم می کنیم
چشم یاد آور هزاران سال سخن است
که در یک کره کوچک پنهان شده است
م.ح.قشقایی

ونگوگ تنها


ونسان تنها
همه ونسان ونگوگ نقاش بلند آوازه را دیوانه می دانند. داستان زندگی او آنگونه که در کتاب‌ها و فیلم های ساخته شده تصویر شده او را روانپریش و مالیخولیایی نشان می دهند. آیا واقعا ونگوگ دیوانه بوده است؟ البته بستگی دارد که دیوانگی را چگونه تصور و تصویر کنیم؛ اگر کسی را که مثل سایر انسانها زندگی نمی کنند و زندگی را انگونه که مردم عادی می بینند نمی لینند بله ونگوگ مجنون و دیوانه بوده است چون طرز زندگی و رفتار او همانند سایرین نبوده است. با این تصور باید خیلی از بزرگان تاریخ بشر را دیوانه و روانپریش بنامیم؛ مثل داستایوسکی و تولستوی نویسندگان روس، مارسل پروست نویسنده فرانسوی، فرانتس کافکا و بسیاری دگر را مجنونم به نصور آوریم. اما واقعیت این است که این اشخاص با مردم فرق داشته اند و چون فرق داشته اند توانسته اند اًاری ماندگار به یادگار بگذارند. آنها در واقع عتشق بوده اند. ونگوگ عاشق بود و دیوانه نقاشی. انقدر در نقاشی و رسم تصاویر ذهنی خود که از طبیعت اطراف الهام گرفته شده بود غرق بود که چیری را نمی دید. چه انکه عاشق غیر معشوق چیز دیگری نمی بیند.

اگر تمام دنیا هم او را طرد کنند و با او مخالفت کنند برایش مهم نیست او ساخته دنیای دیگری است. ونگوگ به گونه ای بود که حتی با دوستان همقطار خود هم نمی توانست کنار بیاید. گوگن مدتی با او زندگی کرد ولی نتوانست دوام بیاورد و ونگوگ تنها ماند. سرنوشت او تنهایی و عسرت بود. یک زندگی عجیب پر از سوالات بی جواب در موردش.
م.ح.قشقایی

شعری از مرتضی شمس

گاه در قعر سیاه چاک خارا سنگ
شعله‌ی سبز نگاه ببر چابک چنگ؟
مادر ، آیا لاله‌ی خورشید
می‌شکوفد در ستیغ کوهسارانت؟
بگو مادر . . . . . بگو مادر . . . . .
غروبی بود زهر آگین
که زاغی پیر ره گم کرد
بروی شاخه‌ای بنشست
آیا هست در یادت؟
مرا چید و هراسان پر زد و در ظلمت افشان شب لغزید . . .
نمی‌افتادم از منقار او ای کاش! . . .
ولی مادر اسیرم من
اسیر این زمین زشت و وحشت‌بار
اسیر آدم درنده ، خون آشام
https://t.me/qashghaii

نهایت من

نهایت من
به هوشیاری رهیده از عقلم
به شیدایی پس از غم و دردم
به شعف و شادی شکوفایی یک گل
به نمناکی شبنم بر روی سنبل
قسم به پگاه به رویش جوانه
قسم به نور پس از طلوع روزانه
به نام تو قسم؛ به نام زیبایت
که گرفته هوشم را شدم گرفتارت
به خواستنی که هنوز نمرده در من
تو نماد عشقی که شکفته در من
اگر که نیست در سرای من خوشبختی
خیال تو هست همیشه و هر وقتی
نگار من تو پریزاده ای چون حوری
پریوش بال گشوده به سوی نوری
آغوشت همیشه پر از مهتاب
تو سایه سار آن درخت بیتاب
فکر و خیالت همیشه می دهد گرمی
دل را می کشاند به سوی سر مستی
ساحت محراب تو همیشه گشوده
نغمه ساز تو به همه جا رسیده
تکیه گاه تو مأمن امن من
فانوس خیالت همیشه در ره من
در آسمان نگاهت ستاره می بینم
از زلف کمندت آلاله می چینم
شبهای مستی تو شرابم هستی
با خیال توست این همه مستی
گر از شبها ستاره می بارد
از رخسار تو خاطره می زاید
تو از آب نیز شراب می سازی
ز کلمات خسته شهاب می سازی
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii

آن شب

آن شب

وای از آن شب
شبی که تمام احساسم به تاراج رفت
شبی که تو بودی و من بودم و ستارگان آسمان
مهتاب به ما چشمک می زد
و آسمان نگاه پر تلالو خود را به سوی ما می ریخت
آن شب چه بود؟
رویایی که به حقیقت پیوسته بود
سهم من از آن رویا همه هستی بود
که در چشمان تو جا گرفته بود
وقتی چشم تو بود همه چیز بود
و تمام قصه های خوب از آن می تراوید
م.ح.قشقایی
https://t.me/qashghaii